سومين خطبه نهج البلاغه ـ كه به نام «شقشقيّه» نامبردار گرديده است ـ يكى از شورانگيزترين و جاندارترين خطبههاي علوى به شمار ميرود كه هم از منظر لفظ و هم از ديدگاه معنا بديع و توجّهبرانگيز است.
اديب و مورّخ بهنام و قرآنپژوه فقيه و محدّث نسّابه و حكيم اخترشناس بيهق، در سده ششم هجرى، على بن زيد بيهقى انصارى، مشهور به ابن فُندق (493 ـ 565 ه.ق.)، در آغاز گزارش خطبه شقشقيّه مينويسد:
«في هذه الخطبة ـ كما قال بعض الشعراء ـ :
كلامُ الإمامِ إمامُ الكلام
كَنَشْرِ الخُزامى و صَوبِ الغَمام»
اين خطبه كه در آن پارهاي از حقايق صدر اسلام، بى پردهپوشى، مجال طرح يافته است و نيز برخى از بهرههاي ديگر نهج البلاغه، برخى از معاندان و بى خبران را به دست و پا انداخت تا جايى كه ادّعا كردند بخشى از نهج البلاغه يا همه آن را سيّد رضى رحمه الله يا حتّى برادرش، سيّد مرتضى رحمه الله، برساخته است!
البتّه اين قول سخيف بى پاسخ نماند، و از همان روزگاران، عالمان عامّه و خاصّه پاسخهايى درخور به آن دادند.
ابن فُندق در باب سنديّت نهج البلاغه و تنزيه سيّد رضى قدس سره از اتّهام، سخنى بلند و درنگآفرين دارد:
«... و ما ذكره السيّد الرضي ذو الحسبين محمّد بن موسى رحمه اللّه من ملح كلام أمير المؤمنين عليه السلام مذكور في خطب أمير المؤمنين في نسخ قديمة، نسجَت عليها العنكبوت بسبب طول الزمان، ورواها الفتيان عن الفتيان، اللّهم إلاّ ألفاظاً قلائل ورموزاً ورسائل، لم يذكرها إلاّ السيّد الرضي ـ رحمه اللّه.
ومن سيرة السيّد الرضي أنّ جاريته ما رأت ساقه مكشوفة إلاّ بعد وفاته. فما ظنّك بعلويّ زاهد ارتقى من الصيانة مرقاةً لايرقاها إلاّ ذو حظٍّ عظيم، ونال من الزهد والعلم مزيّةً لاينالها إلاّ ذو خِيْمٍ عظيم؟! هل يجوّز مثله في ديانته أن يزيد في كلام أبيه على حسب ما يشتهيه، وينسب إليه ما لم يكن إليه منسوباً، ويحتقب بذلك إثماً كبيراً وحوباً؟! هيهات هيهات! قال اللّه تعالى: ﴿إنّما يفتري الكذب الّذين لايؤمنون﴾(الآية)؛ وحاشا لمثله أن يكون بالافتراء موصوفاً منعوتاً، وأن يحشره اللّه تعالى يوم القيامة ويكون عند جدّه وأبيه بسبب الافتراء ممقوتاً.
هذا، وإن وقعت الشّبهة في نقل بعض هذا الكتاب، فإن صحّت كان الخلل عائداً إلى من نقله إلى السيّد لا إليه. والغالب على السيّد الرضيّ الشعر والأدب، مع بصيرته بأسرار العلوم الّتي هي من علوم الأولياء والحكماء والأطبّاء...»
اين گفتار، بهرهاي از پاسخ دراز دامن صاحب معارج نهج البلاغة به طاعنان و مدّعيانى است كه در انتساب و استناد و اعتبار نهج البلاغه شريف خدشه ميكرده اند و دامنه بى آرزمى را چندان گسترده بودند كه سيّد رضى ـ رضى اللّه عنه و أرضاه ـ را به وضع و جعل متّهم داشتند. ميدانيم كه از آن روزگار تاكنون، فصول و رسايل و كتابهاي مختلف، به قلم عامّه و خاصّه، در پاسخ اين مدّعيان نوشته شده است و على الخصوص در مورد خطبه شقشقيّه ـ كه به طور اخص دستاويز و مورد نظر برخى از بيهوده گويان بوده است ـ سخنانى روشنگر و ترديدزدا به قلمها آمده.
ابن ابى الحديد معتزلى، شارح نهج البلاغه ـ كه خود از اهل تسنّن است و در كلام، مذهب اعتزال دارد ـ مينويسد:
«شيخ و استادم، ابوالخير مصدّق بن شبيب واسطى، در سال ششصد و سه هجرى، براى من نقل كرد كه:
اين خطبه را نزد ابومحمّد عبداللّه بن احمد معروف به ابن خشّاب خواندم و چون به اين سخن ابن عباس رسيدم [كه سخت از ادامه نيافتن و ناتمام ماندن خطبه امير مؤمنان عليه السلام افسوس خورده است...]، ابن خشّاب گفت: اگر من بودم و ميشنيدم كه ابن عبّاس چنين ميگويد، به او ميگفتم: آيا در دل پسر عمويت چيزى هم باقى مانده كه نگفته باشد ـ كه چنين تأسّف ميخورى ـ؟! به خدا سوگند كه او هيچ يک از پيشينيان و پسينيان را فرو نگذاشته و جز رسول خدا صلى الله عليه وآله كسى نيست كه او را ياد نكرده باشد!
مصدّق گويد: ابن خشّاب اهل مزاح و هزل بود. به او گفتم: آيا معتقدى كه اين خطبه ساختگى است؟! گفت: به خدا سوگند كه نه، من به يقين ميدانم كه اين خطبه سخن على [عليه السلام] است، همان گونه كه ميدانم تو مصدق هستى! گفتم: بسيارى از مردم ميگويند كه اين خطبه از كلام خود سيّد رضى است كه خدايش رحمت كناد! گفت: اين سبک و اين اسلوب چگونه ممكن است از سيّد رضى و غير رضى باشد؟! ما رسايل رضى را ديده ايم و هنجار و كار او را در كلام منثور ميشناسيم. خوب و بدش هيچ بدين سخن نمى ماند! ابن خشّاب سپس گفت: به خدا سوگند من اين خطبه را در كتاب هايى ديده ام كه دويست سال پيش از تولّد سيّد رضى تأليف شده است، و آن را به خطوطى كه نويسندگانشان را ميشناسم و همگان از علما و اهل ادب هستند ديده ام، و آنان پيش از آن كه نقيب ابواحمد، پدر سيّد رضى، متولّد شود، ميزيسته اند.
من [= ابن ابى الحديد] ميگويم: بسيارى از اين خطبهها را در كتابهاي شيخ خود، ابوالقاسم بلخى، كه پيشواى معتزله بغداد است و در روزگار حكومت مقتدر، يعنى مدّتها پيش از آن كه سيّد رضى متولّد شود، ميزيسته ديده ام. همچنين بسيارى از اين خطبه را در كتاب ابوجعفر بن قِبَه ـ كه از متكلّمان اماميّه است ـ ديده ام. اين كتاب او معروف به كتاب الانصاف است و اين ابوجعفر از شاگردان شيخ ابوالقاسم بلخى است و در آن عصر، پيش از آن كه سيّد رضى در وجود آيد، درگذشته.»
ابن ميثم بحرانى ـ رفع اللّه درجته ـ نيز قول ابن خشّاب را نقل كرده است.
ابن ميثم خود تصريح ميكند در دستنوشتى كه بر آن خط ابن فرات وزير (ابوالحسن علىّ بن محمّد بن فرات، وزير المقتدر باللّه) بوده است، اين خطبه را ديده و غالب بر ظنّ وى آن است كه دستنوشت چندى پيش از عصر خود ابن فرات كتابت گرديده.
همچنين اين خطبه را صدوق در علل الشرايع و معاني الأخبار، و مفيد در إرشاد و جَمَل، و شيخ طوسى در أمالي، و راوندى در شرح خويش، و طبرسى در احتجاج و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص، و نيز ابوعمرو زاهد (غلام ثعلب) و ابواحمد عسكرى روايت كرده اند.
گفته اند كه شقشقيّه از حيث شهرت نزد قدما، چنان بوده است كه قاضى عبدالجبّار متعصّب ناصبى هم نتوانسته آن را انكار كند و در مقام جواب به فقرات آن برآمده است و چنين است كه شيخ مفيد ـ قدّس سرّه الشريف ـ فرموده:«هي أشهر من أن ندلّ عليها لشهرتها».
ابن ميثم بحرانى ـ قدّس اللّه روحه العزيز ـ در گزارش خطبه شقشقيّه، ميگويد:
«بايد دانست اين خطبه و آنچه در معناى اين خطبه است و مشتمل بر شكايت و دادخواهى امير المؤمنين عليه السلام در باب امامت ميباشد، ميان شيعه و گروهى از مخالفان شيعه، محلّ اختلاف است. گروهى از شيعه ادّعا كرده اند كه اين خطبه و آنچه در حكم اين خطبه است و در اين كتاب [= نهج البلاغه] آمده، به تواتر رسيده است. گروهى از اهل سنّت هم در انكار آن چندان زياده روى كرده اند كه گفته اند: هيچ شكايت و دادخواهىاي در باب اين امر از علىّ عليه السلام صادر نشده است. گروهى از ايشان هم تنها اين خطبه را منكر شده و آن را به سيّد رضى نسبت داده اند. دست يازى به هر گونه داورى در اين موضع، موجب متهم گرديدن شارحان است، و من با خداوند تجديد عهد ميكنم تا درباره اين كلام، جز به آنچه يقين داشته باشم يا غالب بر ظنّم آن باشد كه از كلام امام عليه السلام يا مقصود آن حضرت ميباشد، حكم نكنم. پس ميگويم كه هر يک از دو گروه پيشگفته از دايره اعتدال بيرون شده اند: آن شيعيانى كه مدّعى تواتر اين الفاظ گرديده اند، در طرف افراط هستند، و آنان كه از بُن منكر وقوع آن اند، در جانب تفريط اند.
ضعف سخن گروه نخست، آن است كه معتبران شيعه چنين ادّعايى نكرده اند، و اگر همه اين الفاظ منقول به تواتر ميبود، تنها بعض شيعيان مختص نمى بودند. آنان هم كه وقوع اين كلام را از امير مؤمنان عليه السلام انكار ميكنند، دو وجه از براى انكارشان محتمل است:
يكى آن كه قصدشان اين بوده باشد كه عوام النّاس را از بيقرارى به درآرند و خاطر عوام را آرام سازند تا فتنهها و تعصّبات تباهى زا برانگيخته نشود و كار دين به سامان گردد و همه بر يک روش باشند و به مردمان چنين اظهار كنند كه ميان صحابيانى كه مهتران و بزرگان مسلمانان اند، اختلاف و نزاعى نبوده است، تا كسى كه اين مدّعا را ميشنود، از حال ايشان پيروى كند [و گرد نزاع و اختلاف نگردد]. كه اگر چنين هدفى در ميان بوده باشد، هدفى نيكو و انديشهاي دلپذير است.
دوم آن كه بدان سبب به چنين انكارى دست يازيده باشند كه معتقد باشند در ميان صحابه، اختلاف و رقابت در كار خلافت وجود نداشته است. بطلان اين انكار از اين وجه آشكارست، و جز كسى كه از اخبار بى اطلاع بوده و با هيچ يک از دانشيان نشست و خاست نكرده باشد، چنين اعتقادى نمى يابد. چه، امر سقيفه و اختلافى كه ميان صحابه صورت بست و خويشتندارى على عليه السلام از بيعت، امر آشكارى است كه انكار نمى پذيرد و چنان بى پرده است كه در حجاب نمى شود؛ تا جايى كه بيشترينه شيعيان گفته اند كه او، به هيچ روى، بيعت نكرد، و برخى از شيعيان گويند كه پس از شش ماه بناخواه بيعت نمود، و مخالفانش گويند كه او پس از آن كه چندى در خانه ماند و مدّتى دراز به مقاومت پرداخت بيعت كرد. بديهى است كه اين همه مقتضى وقوع اختلاف و رقابت در ميان ايشان است.
حق آن است كه منافَسَت ميان على عليه السلام و كسانى كه در زمان وى خلافت را به دست گرفتند، به يقين رخ داده و شكايت و دادخواهى آن حضرت در اين باره به تواتر معنوى معلوم شده است. ما به روشنى ميدانيم كه الفاظ منقول از آن حضرت كه متضمّن دادخواهى و شكايت در امر خلافت ميباشد، در كثرت و شهرت چندان است كه ممكن نيست همگى دروغ باشد، بلكه بناگزير بايد بهرهاي از آن را راست دانست، و هر كدام كه راست دانسته آيد، اين شكايت در آن ثابت گرديده. امّا خصوصيّات شكايات با الفاظ معيّنشان، متواتر نيست؛ هرچند پارهاي از پارهاي ديگر مشهورترند.
اين چيزى است كه پس از جستجو و تكاپو در اين باب به دست آورده ام، و بر بنياد اين تقرير، معنا ندارد كسى منكر شود كه اين خطبه از امير مؤمنان عليه السلام است و آن را به رضى نسبت دهد. چه، مستند اين انكار، مطالبى است كه در آن به دادخواهى و شكايت تصريح گرديده، و مستند انكار صدور اين دادخواهى و شكايت از امير مؤمنان عليه السلام اين اعتقادست كه در اين كار منافستى در ميان نبوده، و شما ميدانيد كه اين اعتقاد تباه است....»
***
در آغاز خطبه شقشقيّه از آن سخن رفته است كه پسر ابوقحافه ـ در حالى كه ميدانست خلافت جز امير المؤمنين على بن ابى طالب عليهما السلام را نشايد ـ چه سان جام خلافت درپوشيد و امام عليه السلام كه ميراث خويش را در كف اين و آن ميديد چگونه شكيبايى گزيد.
سپس از حكمرانى عمر بن خطّاب سخن رفته است كه خلافت را به راهى ناهموار و پرآسيب و جان آزار راند؛ آن گاه از شوراى خلافت كه براى گزينش سومين خليفه نامزد شدند و دست هايى كه خود دوختند و بريدند تا عثمان را به خلافت گزيدند، و با حكومت او دستهاي چپاول و ويژه خوارى خود و خويشانش گشاده گشت تا به نگونسارى رسيد.
ادامه خطبه در وصف بيعت مشتاقانه جماعت با امير المؤمنين عليه السلام است، و پس از آن، يادكرد پيمان شكنى گروهى كه بيعت كرده بودند ولى فريفته دنيا شدند.
سپس امام عليه السلام قسم جلاله ياد ميفرمايد كه:
«اگر اين بيعت كنندگان نبودند، و ياران، حجّت بر من تمام نمى نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمكار شكمباره را بر نتابند و به يارى گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته اين كار را از دست ميگذاشتم و پايانش را چون آغازش ميانگاشتم، و چون گذشته، خود را به كنارى ميداشتم، و ميديديد كه دنياى شما را به چيزى نمى شمارم و حكومت را پشيزى ارزش نمى گذارم.»
گفته اند كه وقتى خطبه آن حضرت به اين جا رسيد، مردى برخاست و نوشتارى (/نامه اى) به دست امام عليه السلام داد و آن حضرت نيز در آن به نگريستن ايستاد، چون از خواندن بپرداخت، ابن عبّاس ـ رضى اللّه عنهما ـ به آن حضرت عرض كرد: «يا اميرالمؤمنين لو اطّردت خطبتك من حيث أفضيتَ» (يعنى: «اى امير مؤمنان! چه شود كه به خطبه بپردازى، و سخن را از آن جا كه ماند بياغازى؟»)؛ امير مؤمنان عليه السلام فرمود: «هيهات يا ابن عبّاس! تِلْكَ شِقْشِقَةٌ هَدَرَتْ ثُمَّ قَرَّتْ» (كه نام «شقشقيّه» درست از همين جمله سرور يگانه پرستان عليه السلام ستانده شده است).
نام و نشان مردى كه بر ميخيزد و نامه به دست امير مؤمنان عليه السلام ميدهد، در نهج البلاغه مسطور نيست؛ تنها گفته شده «رجلٌ من أهل السّواد».
گفته اند كه مراد از سواد، سواد عراق است. ابن فندق گويد:
«سواد الكوفة والبصرة قراهما. سمّيت بذلك، لانّهاترى من بعيد على لون السّواد. و قيل: لانّ السّواد المال الكثير، سمّيت بذلك لكثرة ربوعها وغلاّتها وثمارها.»
مترجمى كه سدهها پيش از اين، نهج البلاغه را به فارسى ترجمه كرده، در ترجمه «رجل من أهل السّواد» نوشته است: «مردى از اهل رستاق»، و بعض مترجمان معاصر، «مردى عراقى» نوشته اند.
امّا در نوشتار آن مرد چه بود؟
برخى از شارحان مجموعهاي از مسايل لغزگونه و چيستان دينى را به عنوان پرسش هايى كه در نوشتار آن مرد بوده است ياد كرده اند.
ابن ميثم روايت پرسشهاي لغزگونه مرد پرسنده را با پاسخ هايش از ابوالحسن كيدرى نقل كرده و ـ چنان كه پيداست ـ كيدرى هم اين پرسش و پاسخ را از معارج نهج البلاغه بيهقى برگرفته است. بيهقى خاطرنشان كرده كه اين مطالب را در «كتب قديمه» يافته.
يكى از شارحان همروزگار ما كه مضمون روايت مذكور را از شارح بحرانى نقل كرده است، مينويسد كه اين معنا، «روايت مرسلهاي است كه از كيدرى نقل شده است و صحّت سند حديث ثابت نيست» و «در پارهاي از فروع مذكور در اين حديث، گفتگوهايى از نظر فقهى وجود دارد».
علاّمه شوشترى ـ طاب ثراه ـ نيز روايت منقول از كيدرى را دچار تصحيف شمرده است.
به هر روى، چيستى نوشتار آن مرد امرى است كه نمى توان از سر يقين و قطعيّت درباره اش سخن گفت.
يكى از شارحان نهج البلاغه خاطرنشان كرده است كه «تلك شقشقةٌ هدرت ثمّ قرّت» در خطبه شقشقيّه، يادآور آن بهره از خطبه حضرت زهراى مرضيّه عليها السلام ست كه فرموده اند:
«... ألا وقد قلت الذي قلت على معرفة منّي بالْخَذْلَةِ الّتي خامَرَتْكُم والغَدْرَةِ الّتي اسْتَشْعَرَتْها قلوبكم.
ولكنّها فَيْضَةُ النَّفْسِ وَنَفْثَةُ الْغَيْظِ وَخَوَرُ الْقَناةِ وَضعفُ اليقين وبَثَّةُ الصَّدْر ومَعْذِرَةُ الْحُجّة...».
در نهج البلاغه آمده است كه ابن عبّاس گفته:
«فواللّه ما أسفت على كلام قطّ كأسفى على هذا الكلام ان لايكون امير المؤمنين عليه السلام بلغ منه حيث أراد»؛
به خدا سوگند، هرگز بر هيچ گفتارى چنان دريغ نخوردم كه بر اين گفتار اندوه بردم، كه چرا امير المؤمنين [عليه السلام] نتوانست سخن را بدانجا رساند كه بايست.
راستى چرا امير مؤمنان عليه السلام سخن پيشين را پى نگرفتند و فرمودند: «... تلك شقشقةٌ هدرت...»؟
گفته اند كه در كلام امام عليه السلام اشعار به كم اعتنايى حضرت بدان سخن ـ كه «شقشقه» خوانده شده است ـ وجود دارد، و آن يا به سبب عدم تأثير بسزا در شنوندگان است، يا به سبب قلّت اهتمام به امر خلافت ـ از آن حيث كه سلطنت قلمداد ميشود ـ يا به سبب اشعار به انقضاى مدّت امام كه اين سخن در نزديكى زمان شهادتشان بر زبان رانده شده، يا به سبب گونهاي تقيّه، و يا به سببى ديگر.
بعض نهج البلاغه پژوهان، علّت اصلى تن زدن از پيگيرى سخن را همانا تقيّه امام عليه السلام از اصحاب خويش دانسته اند زيرا كه بيشترينه اصحاب درين امور ديده ور نبودند.
علاّمه محدّث و فقيه مفضال، شيخ محمّدتقى شوشترى ـ أعلى اللّه مقامه الشريف ـ در بهج الصباغة نشان داده است قول ابن خشّاب كه ميپنداشت اميرمؤمنان عليه السلام چيزى از مكنونات ضمير تابناک خويش را ناگفته نگذاشته اند، چه مايه سست و بى پايه است. و چه اندازه آن حضرت از آشكارگويى پارهاي سخنان و بسط بعض مطالب تن زده و تقيّه پيشه كرده است.
پوشيده نيست كه «خطبه شقشقيّه با محتواى خاصّ خود در ميان خطبههاي نهج البلاغه كم نظير يا بى نظير است»؛ از اين رو، ختم آن بدين گونه، و ناتمام ماندن كلام امام عليه السلام براى ديدوران مايه تأمّل و تألّم بوده و هست.
طبيعى است كه ابن عبّاس ـ به عنوان يک عالم دانشهاي دينى رسمى، خاصّه يک متكلّم و دغدغه مند امور حكومت در آن روزگار ـ به جِدّ به ناگفتههاي شقشقيّه بينديشد و دغدغه اتمام آن را از خاطر فرونگذارد. همان گونه كه همواره ازين كه پيامبرصلى الله عليه وآله را از وصيّت مكتوب بازداشتند اندوهگين ميبود.
البتّه آنچه ديدگان پرحسرت ابن عبّاس و پسينيان وى را به خود دوخت، تنها رويه و يگانه بُعد فرجام شقشقيّه نبوده است و نيست.
شايد اين كه رويه ديگر ـ و چه بسا مهم تر ـ شقشقيّه كمتر ديده شده است، از آن روست كه اين رويه ديگر و حكمت اين خاموشى، به سيره فعلى امام عليه السلام راجع ترست تا سيره قولى؛ و سيره فعلى بخش معمولاً مفقود در حيطه تفقّه و توجّه ماست.
امّا اين رويه ديگر و آن بهره ارجمند سيره فعلى امير مؤمنان عليه السلام كدام است؟
اين رويه، رفتار امام عليه السلام است كه بى خشم و خروش سخن خود را قطع ميكند و نامه آن مرد را ميستاند و به خواندن ميگيرد.
«ولايت» و «خلافت»، در دين نگرى شيعى، همدوش و پيوسته اند، و اگر شقشقيّه را احتجاج و تبيين پُرسمان مشروعيّت خلافت بدانيم، ستاندن نامه مرد عرب و گسسته شدن رشته كلام، نمودار ولايت تحمّل گرا و عمل گرايى ولايى شيعى است كه جان ولايت و مقصود خلافت را عمل دينى ميبيند.
آنچه براى امير مؤمنان عليه السلام در مقام حكومت گر اسلامى در اولويّت است، پيش و بيش از شكايت و تظلّم شخصى، و يا تبيين مسايلى كه در آن برهه در مركز عنايت مخاطبان نيست، رسيدگى به حال رعيّتى است كه در آن فعليّت تاريخى، ساماندهى كار خويش را از والى (/ولىّ امر) چشم ميدارد.
امير مؤمنان عليه السلام خود را در برابر حاجات نظرى و عملى رعيّت مسؤول ميبيند، و زين روى، خطابهاي چنان پرشور را قطع ميكند و به نامه (/عريضه)اى كه به او داده شده است، ميپردازد.
آنچه اتّفاق ميافتد ـ يعنى وانهادن سخن خويش و پرداختن به عريضه مردى كه در ميانه كلام و بدون توجّه به مقتضيات و آداب، نامه خود را به دست حاكم ميدهد ـ در منطق سياست عرفى و عرف سياسى و قاموس رفتار حكومتگران و واليان سياست پيشه جايى ندارد ولى در حكومت علوى ـ كه فرصتى را براى استيفاى حقوق و برآوردن خواسته رعيّت نبايد از دست داد و نمى توان مصالح عرفى اهل سياست را بر حوايج رعيّت مقدّم داشت ـ چنين عملى صورت ميگيرد. كه ميداند؟ ... شايد مردى كه برخاسته و عريضه به دست والى داده است، حاجتى دارد كه درنگ در برآوردن آن جبران پذير نباشد؟ شايد پرسشى دارد كه گرفتن پاسخ فورى آن براى وى ضرورت دارد؟ شايد برآوردن حاجت او، از شرح آنچه بر خلافت و حكومت رفت و اينک نيز مخاطبان، تحمّل كافى و گنجايى وافى براى درک و شناختش ندارند، سودمندتر افتد؟ ... به هر روى، آنچه قطعى است، اين است كه در حكومت علوى وانهادن رشته كلام و پرداختن بى درنگ به مراجعات رعيّت، نه تنها با حشمت حكمرانى ناسازگار نيست، لازمه مشروعيّت فرمانروايى و فرمانروايى مشروع محسوب ميشود و از بُن، اگر تصدّى و حكومتى در كار هست، براى همين پاسخ گفتنها و حاجت برآوردن هاست.
حكومت علوى، به قصد حكومت كردن و سخن راندن و فرمان دادن و بر فراز نشستن صورت نمى پذيرد، تا چنان رفتارى از جلال و جبروتش بكاهد؛ بلكه مقصود از اين حكومت و سبب دست يازى به آن، اقامت حق و دفع باطل است و بس.
عبداللّه بن عباس گفته است: در ذوقار بر امير مؤمنان عليه السلام درآمدم و او كفش خود را پينه ميزد. به من فرمود: «بهاى اين كفش چيست؟». گفتم: بهايى ندارد. امير مؤمنان عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند كه اين را از امير بودن بر شما دوست تر دارم، مگر آن كه حقّى را بر پاى دارم يا باطلى را برانم».
اين به پا داشتن حق و راندن باطل نيز، به دور از نفسانيّت واليانه و تنها براى خدا صورت ميپذيرد. امير مؤمنان عليه السلام خود، خطاب به آنان كه با او بيعت كرده اند،فرمود: «انّي أريدكم للّه وأنتم تريدونني لأنفسكم.»
حتماً در چنين حكومتى بايد والى از بزرگ منشىِ جبّارانه و تفوّق حكومتگرانه حاكمان دنياگرا بپرهيزد. آن حضرت خود خطاب به مالك اشتر ميفرمايد: «ايّاك ومساماة اللّه في عظمته، والتشبّه في جبروته، فانّ اللّه يذلّ كلّ جبار ويهين كلّ مختالٍ.»
در حكومت علوى صاحب حاجت بايد بتواند بدون درماندگى در گفتار و بيم و هراس با والى سخن بگويد و پاسخ بگيرد و والى درشتىها و نارسايى سخن او را بردبارانه احتمال نمايد. آن حضرت در عهدنامه اش به مالك اشتر، درباره حاجتمندان مينويسد:
«... حتّى يُكَلِّمُكَ مُتَكَلِّمُهُمْ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ، فَاِنِّي سَمِعْتُ رَسُولَ اللّه صلى الله عليه وآله يَقُولُ فِي غَيرِ مَوْطِن «لَنْ تَقَدَّسَ اُمَّةٌ لايُؤْخَذُ لِلضَّعيفِ فِيها حَقُّهُ مِنَ الْقَوِيّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ». ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنهم و الْعِيَّ، ونَحِّ عنهم الضِّيقَ وَالأَنَفَ يَبْسُطِ اللّهُ عَليك بذلِك أكناف رحمَته، ويوجِبُ لك ثواب طاعته....»
اين كه امير مؤمنان عليه السلام در شقشقيّه سخن پرشور خويش را فرو ميگذارد و عريضه آن مرد را ميستاند ناظر به چنين تلقّى و برداشتى از حكومت و حكومتگرى است.
شايد برخى از خوانندگان بپرسند كه «تبيين حال خليفگان پيشين و آنچه بر سر ميراث نبوّت آمد» (يعنى: محتواى شقشقيّه) موضوع كم اهميّتى نبود كه فروگذارده شود، زيرا در سرنوشت و حال و آينده مسلمانان هم مؤثّر بود.
اين پرسش و تأمّل البته بجاست ولى بايد توجّه كرد كه اين تبيين، تنها در صورتى ضرورت داشت كه عموم مخاطبان و مستمعان در بصيرت و عنايت چونان ابن عبّاس به اين مقوله بنگرند.
تبيين آنچه بر خلافت گذشت، مسلّماً از اقدام براى تحقّق بخشيدن تنصيص الهى و در دست گرفتن امر خلافت مهم تر نبود؛ ولى آن حضرت وقتى اوضاع را مناسب و پذيراى حكومت خود نيافت و اقامه نصّ الهى و ستاندن حقّ خويش را منوط به ايجاد تنش و تفرقه در جامعه اسلامى ديد، از حقّ مسلّم و منصوص خود دست بازداشت.
مگر نه آن كه امير مؤمنان عليه السلام، زمانى كه پس از كشته شدن عثمان براى بيعت به او روى آورده بودند، امتناع ميفرمود؟ مگر نه آن كه خود فرمود:
«بَسَطْتُمْ يَدِي فَكَفَفْتُها وَمَدَدْتُمُوها فَقَبَضْتُها...»
«فَأَقْبَلْتُمْ الَيَّ إقْبالَ العُوذِ الْمَطافيلِ عَلَى أَوْلادِها، تَقولون: البَيْعَةَ! البَيْعَةَ! قَبَضْتُ يَدِي فَبَسَطْتُمُوها وَنازَعْتُكُم يَدِي فَجَذَبْتُمُوها»؟
اگر هم نسبت خطبه نود و دوم نهج البلاغه به امير مؤمنان عليه السلام صحيح باشد، آن گاه ميبينيم كه آن حضرت به كسانى كه پس از كشته شدن عثمان خواهان بيعت با وى شده اند، ميفرمايد:
«دَعوني والْتَمِسُوا غَيري فَإِنّا مُسْتَقْبِلونَ اَمْراً لُه وجوهٌ وَأَلْوانٌ، لا تقومُ لَهُ القُلوبُ وَلا تَثْبُتُ عَلَيهِ العُقول، ... وَاعْلَمُوا أنِّي إِنْ أَجَبْتُكُمْ رَكِبْتُ بُكُم ما أعْلَمُ وَلَمْ أُصْغِ أِلى قَولِ القائلِ وَعَتْبِ الْعاتِبِ. وَأِنْ تَرَكْتُمُونِي فَأَنَا كَأَحَدِكُمْ....»
در اينجا هم كه مخاطبان و مستمعان، قابليّت هضم و استماع مضامين شقشقيّه را ندارند و ديده ورانى چون ابن عبّاس معدود و اندک شمارند، روى آوردن به عريضه مردى كه درخواستى بالفعل دارد و در آن زمان حاجت و پاسخ خود را از والى ميخواهد، كاملاً منطقى و سازگار با اولويّتهاي زمان شناسانه در حكومت علوى است.
والى، در حكومت علوى، نه فقط در برآوردن حاجات مادّى، كه در برآوردن حاجات معنوى رعيّت هم، بايد بكوشد و درنگ روا ندارد واي بسا كه برآوردن حاجتهاي معنوى و معرفتى رعيّت ضرورتر و درنگ ناپذيرتر باشد.
رفتار امير مؤمنان عليه السلام با مردى كه در يک پيكار و هنگامه خونبار، از او درباره يگانگى خداوند پرسش ميكند، به خوبى نمودار اين معناست.
شيخ صدوق ـ نوّر اللّه مرقده الشريف ـ در آغاز كتاب خصال اين حديث و حكايت تنبّه آفرين را آورده است:
«... عن المقدام بن شريح بن هاني، عن أبيه قال: إنّ أعرابيّاً قام يوم الجمل إلى أميرالمؤمنين عليه السلام فقال: يا أمير المؤمنين! أتقول: إنّ اللّه واحد؟ قال: فحمل النّاس عليه، وقالوا: يا أعرابيّ! أما ترى ما فيه أميرالمؤمنين من نقسّم القلب؟ فقال أميرالمؤمنين عليه السلام: دعوه فإنّ الذي يريده الأعرابيّ هو الّذي نريده من القوم، ثمّ قال: يا أعرابيّ! إنّ القول في أنّ اللّه واحد على أربعة أقسام، فوجهان منها لا يجوزان على اللّه عزّ وجلّ ووجهان يثبتان فيه. فأمّا اللّذان لا يجوزان عليه فقول القائل: «واحد» يقصد به باب الأعداد، فهذا ما لا يجوز لأنّ ما لا ثاني له لا يدخل في باب الأعداد، أما ترى أنّه كفر من قال: «إنّه ثالث ثلاثة». وقول القائل: «هو واحد من النّاس» يريد به النوع من الجنس؛ فهذا ما لا يجوز لأنّه تشبيه، وجلّ ربّنا وتعالى عن ذلك. وأمّا الوجهان اللّذان يثبتان فيه فقول القائل «هو واحد ليس له في الأشياء شبه» كذلك ربّنا، وقول القائل إنّه عزّ وجلّ أحديّ المعنى، يعنى به لا ينقسم في وجود ولا عقل ولا وهم كذلك ربّنا عزَّ وجلّ.»
به هر روى، اين رفتار حكومتگر توانايى است كه بسنده نمى داند كه مردمان او را امير مؤمنان بخوانند ولى در فراز و فرود امور با ايشان همراه و همدوش نباشد.
اى پسر ما بى نشانيم از على
«عين» و «لام» و «يا» بدانيم از على
آنچه در اين گفتار در باب سويه و رويه ديگر فرجام شقشقيّه به قلم آمد، ثمره بذرى است كه حضرت استاذنا العلاّمة، آيةاللّه حاج سيّد محمّدعلى روضاتى ـ متّعنا اللّه بطول بقاء وجوده الشّريف ـ در ذهن راقم اين سطور افكندند و در حقيقت، اگر حسنهاي باشد از حسنات درس پرفيض نهج البلاغه استاذنا العلاّمه است.
بارى، تقريرى كه از اين قلم تراويده، تنها طرح متواضعانه يك نظريّه است و آن گاه قوام و كمال مييابد كه از نقد ثاقب و صائب محروم نماند؛ و من اللّه التّوفيق.