اگر از طرف حرم حضرت رضا (ع) به خیابان تهران میآمدید، یعنی به سمت جنوب، بعد از فلکه آب (که بعدها بازار رضا را در مشرق آن بنا کردند) کمی بعد از فلکه آب که نام رسمی آن میدان دقیقی بود، کمی آن طرفتر به سمت جنوب در سمت غربی خیابان تهران، کوچه حاج ابراهیم چاووش بود و حدوداً در نقطه مقابل آن کوچه کربلا قرار داشت و بعد ازآن در همان راسته خیابان تهران و بعد از آن کوچه چهنو بود که اگر آن را به طرف غرب ادامه میدادیم تا ارگ، کوچه به کوچه راه داشت. نام این محله چهنو را، در جغرافیای حافظ ابرو دیدهام و نشان میدهد که در قرن هشتم و اوایل قرن نهم جزء محلات اصلی و معتبر مشهد بوده است.درست روبهروی همین کوچه چهنو، که کوچه نسبتاً پهن و ماشینروی بود، کوچه ما بود؛ یعنی کوچه اعتماد، کوچه تنگی بود که ماشین وارد آن نمیشد. و در سیلی که به سال 1326 در مشهد آمد و بسیاری منازل سمت خیابان تهران را خراب کرد، به یاد دارم که مردان کوچه آمدند و یک لت در را در برابر کوچه ما قرار دادند و با ریختن مقداری شن و خاک درپشت آن، از ورود سیل به کوچه ما جلوگیری کردند. منزل کوچک ما درهمین کوچه اعتماد قرار داشت. به نظرم نام اعتماد را از نام اعتمادالتولیه ـ که منزل او در همین کوچه بود ـ به این کوچه داده بودند. شاید هم نام کوچه در اسناد دولتی و ثبتی کوچه اعتمادالتولیه بود. در منتهیالیه همین کوچه اعتماد، قبل از آنکه به سمت شمال و به طرف کوچه کربلا حرکت کنیم، منزل بسیار بزرگی بود که خانوادهای به نام اعتمادی در آنجا زندگی میکردند و در سالهای کودکی من یکی از فرزندانشان به نام رضا اعتمادی همبازی من بود. پسری باهوش و بسیار درسخوان. پدرش وعمویش که در همان منزل با آنها زندگی میکرد، در بازار مشهد به شغل پارچهفروشی اشتغال داشتند. این رضای اعتمادی که تقریباً همسن من بود؛ یکی از همبازیهای من بود. از نقطه منزل خانواده اعتمادی ـ که احتمالا همان منزل اعتمادالتولیه بود و کمی پله میخورد و به پایین میرفت ـ وقتی به سمت چپ و به اندازه دو سه منزل به طرف شمال میرفتیم کوچه، یک پیچ به طرف غرب میخورد و مجدداً به سمت شمال ادامه پیدا میکرد به سوی کوچه کربلا. در همین تقاطع کوتاه، در سمت جنوب کوچه منزل بزرگی بود که به نام منزل کمالی مشهور بود. من آقای کمالی را که با کلاه دورهدار کارمندان عصر رضاشاهی از خانه بیرون میآمد، دیده بودم. مردی در سن 0 6 ـ50 سالگی. آیا از اولاد همان کمالی شاعر مقتدر و معروف خراسانی بود که در سفینه فرّخ نمونه قصایدش آمده است؟ شاید! بگذریم. منزل کمالی که منزل نسبتاً بزرگی بود یک منزل کوچک هم ضمیمهاش بود که به نام سراچه آقای کمالی شناخته میشد. منزل کوچکی بود که کاملاً مستقل از منزل اصلی کمالی بود. نخستین یادهایی که از مرحوم ادیب دارم، هنگامی بود که او هنوز منزلی نخریده بود و در سراچه کمالی مینشست. به رهن یا به اجاره؟ نمیدانم. از این سراچه کمالی تا منزل ما، به لحاظ هندسی، دو منزل بیشترفاصله نبود؛ اما برای رسیدن ما از منزلمان به سراچه کمالی که منزل مرحوم ادیب بود باید دو ضلع و یا سه ضلع یک مستطیل را سیر میکردیم تا میرسیدیم به سراچه کمالی، یعنی چهار پنج دقیقه راه بود. نمیدانم مرحوم ادیب از کی در سراچه کمالی ساکن شده بود. این قدر میدانم که سالها پس از آن بود که یکی دو کوچه آنطرفتر، قدری به طرف شمال و قدری به طرف شرق، در کوچه حمام هادی خان منزلی خرید و تا آخر عمر در همان منزل میزیست. من از سن چهار ـ پنج سالگی خود به خوبی به یاد میآورم دوران اقامت مرحوم ادیب را با همسرش که در آن سراچه کمالی زندگی میکردند و من و مرحومه مادرم به دیدار ایشان به آنجا میرفتیم. شاید لازم بود که از نقطه خویشاوندی خودمان با مرحوم ادیب آغاز میکردم. همسر مرحوم ادیب که طیبه خانم نام داشت، دختر حلیمه خانم بود و حلیمه خانم دخترعمه پدرم بود و با پدرم از طریق رضاع، خواهر بود و محرم بودند. وقتی که مادرم در جوانی، صبح روز 21 اسفند 1331درگذشت، همین حلیمه خانم با مهربانی و لطف بسیار ماهها در منزل ما ماند که چراغی را روشن بدارد و خانه از زن و زندگی خالی نباشد. حلیمه خانم یک پسر داشت به نام شیخ ابوالقاسم که بعدها در همین یادداشتها درباره او و فضایل او به تفصیل بیشتر سخن خواهم گفت ویک دختر که آن دختر همان طیبه خانم بود و همسر مرحوم ادیب. تصور میکنم نخستین خاطرات من از طیبه خانم و مرحوم ادیب به سال 23 ـ 1322 بازگردد که این زن و شوهر در همان سراچه کمالی زندگی میکردند. قرب جوار و قرابت خانوادگی سبب شده بود که رفت وآمد مرحومه مادرم و من به منزل مرحوم ادیب، در سراچه کمالی، مکرر و بسیار باشد و آمدن آنها به منزل ما. اولین کتابی را که در روی طاقچه کتابهای مرحوم ادیب و شاید درکنار بستر استراحت او به یاد میآورم، در همان حدود پنج ـ شش سالگی، دیوان حکیم سوری بود که من از عنوان آن خندهام میگرفت بی آنکه بدانم حکیم یعنی چه و دیوان یعنی چه و سوری چرا؟ قبل از اینکه درباره انتقال مرحوم ادیب از سراچه کمالی به منزل ملکی خودش ـ که تا آخر عمر در همانجا میزیست و در کوچه حمام هادی خان قرار داشت ـ سخنی بگویم بد نیست به یک منزل تاریخی در همان نزدیکی سراچه کمالی اشاره کنم و آن منزل مرحوم حاج شیخ مرتضای عیدگاهی بود که از منازل بسیار مشهور شهر مشهد در 70 ـ 60 سال قبل بود و هنوز هم آن منزل به همان اعتبار و اهمیت باقی است واحفاد مرحوم حاج شیخ مرتضای عیدگاهی (شهیدی) در آن منزل مراسم دهه عاشورا را با شکوه و جلال بسیار برگزار میکنند و شاید اکنون تبدیل به نوعی حسینیه شده باشد. در منزل مرحوم حاج شیخ مرتضای عیدگاهی که خود از وعاظ ومنبریهای بسیار خوشنام و محترم و موجه مشهد بود، علاوه بر مراسم عزاداری محرم و صفر، روزهای جمعه، صبحها، نیز مجلس روضه برقرار بود و این منزل با سراچه کمالی ـ یعنی محل سکونت مرحوم ادیب ـ یکی دو منزل بیشتر فاصله نداشت. درباره انزوای مرحوم ادیب و یا محدودیت انتخاب همنشینانش جای دیگر به تفصیل صحبت خواهم کرد. در اینجا فقط به اجمال میگویم که مرحوم ادیب حشر و نشر بسیار محدودی داشت و در این محدوده،روزهای جمعه غالباً به منزل مرحوم حاج شیخ مرتضی میرفت و در اتاقی که در سمت در ورودی و سمت شرقی منزل بود، مینشست و چپق میکشید و با مرحوم حاج شیخ مرتضای عیدگاهی بسیار مأنوس بود. به درستی به یاد ندارم که در چه سالی مرحوم ادیب آن منزل کوچه حمام هادی خان را خرید و از سراچه کمالی به منزل شخصی خود نقل مکان کرد. تصور میکنم قبل از سال 1328 یا کمی بعد از آن بود. منزلی که در کوچه حمام هادی خان خرید و تا آخر عمر در همانجا زندگی داشت، منزلی بود در سمت جنوبی کوچه حمام هادی خان و پله میخورد و میرفت به پایین. البته از سطح اصلی کوچه هم دری به چنداتاق شمالی ـ که مهمانخانه مرحوم ادیب در آنجا قرار داشت ـ باز بود؛ ولی رفت و آمد از پلهها بود به پایین و بعد به داخل منزل و آنگاه رفتن ازپلههای سمت شمالی به بالا و وارد شدن به اتاق بزرگی که مهمانخانه ادیب بود. در سمت غربی منزل، ایوان کوچکی قرار داشت و در کنار این ایوان یک اتاق تقریباً سه در چهار، که دیدارهای خصوصی و خانوادگی مرحوم ادیب در همان اتاق بود و تقریباً کتابخانه او را تشکیل میداد. تا آنجا که به یاد میآورم، در این کتابخانه قفسهبندی وجود نداشت وکتابها روی رفها و طاقچهها چیده شده بود. البته در اتاقهای دیگر هم مقداری کتاب بود که جزئیات آن را به درستی نمیتوانم به یاد بیاورم. در اتاق تدریس مرحوم ادیب هم ـ که در سردر مدرسه خیرات خان قرارداشت و درباره آن به تفصیل بیشتر سخن خواهم گفت ـ مقداری کتاب بود. آنجا نیز کتابها در طاقچهها و رفها قرار داشت؛ یعنی از قفسهبندی خبری نبود. در برآوردی که حافظه من اکنون پس از قریب شصت سال، ازمجموعه کتابهای مرحوم ادیب دارد، تصور میکنم چیزی حدود هزار و پانصد تا دو هزار جلد کتاب بود. و آنهایی را که من در عالم کودکی، فضولتاً باز میکردم، دایره مانندی در صفحه اولش بود که در آن دایره، نام مالک کتاب، یعنی مرحوم ادیب، ثبت شده بود. آن سالها که من به منزل مرحوم ادیب به طور پیوسته رفت و آمد داشتم نسخه خطی نمیشناختم. بنابراین نمیتوانم به یاد بیاورم که در میان این کتابها آیا نسخه خطی هم وجود داشت یا نه؟ بعد از انتقال مرحوم ادیب به منزل شخصیاش، فاصله منزل ما تا منزل او قدری دور شده بود، با این همه حداکثر 12 ـ 10 دقیقه پیاده بیشتر نبود. نزدیکترین حمام به منزل ما همان حمام هادی خان بود و من گاه که به آن حمام میرفتم، مرحوم ادیب را نیز در آنجا میدیدم. نه منزل ما و نه منزل مرحوم ادیب، هیچ کدام، در آن زمان حمام نداشت. شاید در تمام خیابان تهران ـ که یکی از مهمترین خیابانهای آن روزگار مشهد بود ـ منزلی که حمام داشته باشد، اصلا وجود نداشت.
شاگردی من درخدمت ادیب
خویشاوندی نزدیک ما با مرحوم ادیب، در آغاز دوره شاگردی من درخدمت او، یک معضل روانی برای طفل 9 ـ 8 سالهای که من بودم، شده بود. داستان آن از این قرار است، که من، چنان که به تفصیل در جای دیگر یادآور شدهام، هرگز به دبستان و دبیرستان نرفتم. در خانه، پدرم و مادرم مرا خواندن و نوشتن آموختند و فارسی و مقدمات زبان عربی در حد جامع المقدّمات، یعنی تقریباً تمام کتابهای آن مجموعه را از شرح امثله تا تصریف و هدایه و صمدیه و انموذج و عوامل جرجانی و عوامل منظومه و حتی کبری في المنطق را. و من بر اغلب این کتابها با همان خط کودکانهام حاشیه دارم و ان قلت و قلتهای خندهدار. یکی از آنها که به یادم مانده، این است که وقتی میر سید شریف در مبحث تناقض میگوید :چنانک گویی هر یک از انسان و طیور و بهائم فک اسفل را میجنبانند درحال مضغ با آن خط کودکانه در حاشیه کتاب فارسی، ایراد خود را به عربی نوشتهام که هذا المثال غلط لأنّ الطیور لامضغ لهم. و لهم را هم به ضمیر جمع مذکر آوردهام. و اینها همه در سنین بسیار خردسالی من بود. وقتی در سن میان 9 ـ 8 سالگی مرا به درس سیوطی (البهجة المرضیة في شرح الألفیة) روانه کردند، روز اول که خواستم وارد اتاق مدرس ادیب شوم، هم سن اندک و هم جثه کوچک و ریز و پیز من، سبب خنده طلبههایی شده بود که در 19ـ 18 سالگی میخواستند در درس سیوطی ادیب شرکت کنند. یادم هست که با شوخی گفتند: تو کوچولویی؛ باید تو را برداریم و در طاقچه مدرس ادیب بگذاریم! و دستهجمعی خندیدند. آنچه در آن روز نخستین بر من گذشت، از التهاب و دستپاچگی و ترس، به هیچ بیانی قابل توصیف نیست. بالأخره بر خودم مسلط شدم ورفتم در همان صف جلو مرحوم ادیب نشستم. مرحوم ادیب پشت به پنجرهای مینشست که به بست پایین خیابان باز میشد. ایوانک بسیار کوچکی در حدود یک متر شاید پشت آن پنجره بود. روشنی اتاق فقط از همان پنجره سرچشمه میگرفت؛ نه لامپ برقی بود و نه چراغی. اصلاً در آن هنگام گویا مدرسه خیرات خان برق نداشت یا بعضی قسمتهایش چنین بود. طلبهها در اتاقهای خود چراغ نفتی روشن میکردند. به همین دلیل روزهای ابری، هوای اتاق مدرس قدری تاریک میشد. مرحوم ادیب پشت به همان پنجره مینشست وحلقههای نیم دایرهای بر گرد او از کوچکترین دایره ـ که نزدیکتر به اوبود ـ تا وسیعترین دایره که به دیوارهای اتاق میکشید، شکل میگرفت. سعی طلبههای جدی این بود که در همان حلقههای اول جا بگیرند. من هم در همان روز اول رفتم و در همان نیم دایره نخستین که نزدیکتربه پنجره و استاد بود، نشستم. کتاب سیوطی چاپ عبدالرحیم را که تازه برایم خریده بودند، درآوردم و منتظر شروع درس نشستم. در منزل ما کتاب نسبتاً بسیار بود ولی در آن هنگام سیوطی نداشتیم. بگذارید از اینجا شروع کنم که مرحوم ادیب تنها استادی در حوزه خراسان ـ و شاید هم سراسر ایران ـ بود که برای گذران زندگیاش ماهانه از هر شاگرد مبلغ ناچیزی میگرفت. دفتری داشت که ماه به ماه هر طلبه با پرداختن آن مبلغ ثبت نام میکرد. مبلغ ثبت نام با درسهای متفاوت مرحوم ادیب تغییر میکرد. ارزانترین آنها سیوطی و سپس مغنی و سپس مطوّل بود و درس مقامات حریری که در تابستانها میداد، گرانترین درسها بود. وقتی که از مدرس ادیب وارد میشدید در سمت غربی، بر کاغذی مستطیل روی دیوار، با خط نستعلیق بسیار زیبایی نوشته شده بود الکاسب حبیب الله. این نوشته در حقیقت عذر مرحوم ادیب بود، در برابر طلاب که وجهی از ایشان میگرفت؛ یعنی نوعی کار و کسب اوست.او به هیچ روی حاضر نبود از اوقاف مدرسه پولی دریافت کند، یا ازوجوهات شرعیهای که مراجع تقلید به طلاب ماهیانه میپرداختند. ممرّ درآمدی هم جز همین نداشت؛ بنابراین در کار ثبت نام بسیار جدی بود و در روزهای آغازین هر ماه، دو سه جلسه با این عبارت شروع میشد که: هرکس اسمش را ننوشته است بنویسد، وگرنه در درس حاضر نشود. روز اول را در برابر این عبارت هرکس اسمش را ننوشته است...به دشواری تحمل کردم و با گریه و زاری رفتم به منزلمان نزد پدر و مادرم که باید پول بدهید که من ثبت نام کنم. آنها گفتند مقصود آقای ادیب تو نیستی. و من اصرار کردم که همه باید ثبت نام کنند. استاد میگوید: هرکس اسمش را ننوشته... روز دوم باز همان عبارت تکرار شد و یقین کردم که من هم باید پول ثبت نام را بپردازم. رفتم به منزل و گریه و زاری که: دیدید که استاد تکرار کرد و منظورش فقط من بودم؛ چون همه، تقریباً ثبت نام کرده بودند. پدرم مبلغ ثبت نام را به من داد، گفت: بگیر ببر؛ ولی مطمئن باش که منظور ایشان تو نیستی. روز سوم وقتی آن عبارت تکرارشد، من که در صف اول و نزدیکترین حلقه متّصل به استاد بودم، پول را درآوردم و با ترس و لرز و خجالت نزدیک به استاد شدم که یعنی: بفرمائید این هم حق ثبت نام من! مرحوم ادیب قاهقاه خندید و گفت:پولت را برای خودت نگه دار! و با این عبارت آن اضطراب چندروزه به پایان رسید. من پیش از اینکه به حلقه درس ادیب درآیم، بخش قابل ملاحظهای از الفیه ابن مالک را طوطیوار حفظ کرده بودم. شاید یک سوم یا قدری کمتر از آن را. داستان آن از این قرار بود که مرحوم پدرم ـ که یک فرزند داشت ـ تمام هم و غم او این بود که به من چیزی یاد دهد. چون حافظه بسیار نیرومندی داشتم، پارههایی از الفیه را ایشان بر من قرائت میکرد و من، بی آنکه معنی آنها را بدانم، طوطیوار حفظ میکردم. از این بابت در تمام محافل مشهد مشهور شده بودم. وقتی با پدرم به منزل بعضی از علما، مثلاً مرحوم حاج میرزا احمد کفائی ـ پسر مرحوم آخوند خراسانی صاحب کفایه الأصول ـ میرفتیم، فضلای شهر یکی از خوشیهایشان این بود که مرا در خواندن ابیات الفیه ابن مالک امتحان کنند. از هرجا یک مصراع یا یک بیت را میخواندند، دنبالهاش را با شدّ و مدّ بسیار ادامه میدادم، بی آنکه بدانم معنی آن ابیات چیست. نه تنها بخش قابل ملاحظهای از الفیه را تقریباً حفظ کرده بودم که هم در خردسالی در سنین 13ـ14سالگی ابیات بسیاری از منظومه سبزواری را، چه بخش منطق آن را و چه بخش حکمت آن را، بی آنکه معنی آنها را بدانم، در حفظ داشتم. الان وقتی در سر کلاس، به مناسبت بحثی ادبی یا منطقی یا فلسفی بیتهایی از الفیه یا منظومه سبزواری را برای دانشجویان میخوانم، آنها تعجب میکنند. تعجب آنها وقتی بیشتر میشود که میگویم من این ابیات را در 9 ـ 8 سالگی حفظ کردهام و بعدها معنی آن را به درس آموختهام. به دلیل همین حافظه نیرومند، وقتی ادیب سیوطی را ـ که شرح الفیه است ـ درس میگفت و بیت به بیت را برطبق شرح جلال الدین سیوطی توضیح میداد، من از بسیاری دیگر طلبهها، چون ابیات را حفظ داشتم، در فهم متن کتاب جلو بودم. جای دیگر یادآور شدهام که بخش آغازی کتاب سیوطی را، پیش از آنکه نزد ادیب بخوانم، نزد مدرس دیگری خواندم. روز اولی که به درس آن مدرس (آقای م.م و از علمای مشهور کنونی که اتاقش در طبقه همکف، سمت شمال غربی مدرسه قرار داشت) حاضرشدم، خطاب به سه چهار طلبه دیگری که شاگردانش بودند، گفت: لا رجل للسیوطی میخواست به زبان عربی، جوری که من نفهمم، بگوید:این بچه مرد کتاب سیوطی نیست و گفت: لا رجل للسیوطی میخواستم خودم را بکشم که این استاد به جای اینکه بگوید: لیس هذا برجل للسیوطي، میگوید:لا رجل... و این لا، لای نفی جنس است، وجای کاربردش اینجا نیست. اما بچگی و خجالت در برابر استاد مگر گذاشت که به او بفهمانم که آقا غلط میفرمایید! اندکی بعد درس سیوطی ادیب شروع شد و من درس آن استاد را رها کردم و رفتم به درس ادیب. گفتم که روز اول طلبهها مرا مسخره کردند و گفتند: این بچه را باید برداریم در طاقچه بگذاریم. بعدها، در مواردی بعضی از پرسشهای طلبههای ریشوسبیلدار را مرحوم ادیب به من ارجاع میکرد. شاید برای تحقیر آنها که شما چقدر کندفهمید و میگفت: از آن بچه بپرسید! من این سعادت بزرگ را داشتم که در محضر مرحوم ادیب، سیوطی، مغنی، مطوّل و حاشیه (شرح تهذیب المنطق تفتازانی) و مقامات حریری را در مسیر درس او با عشق و علاقهای شگرف بخوانم و مطول را دو بارخواندم. گمان نکنم هیچ کس دیگری چنین توفیقی نصیبش شده باشد. بار دوم که به درس مطول او رفتم، وقتی بود که شرح منظومه سبزواری و قوانین میخواندم و به سرم زد که یک بار دیگر و با چشماندازی دیگر مطوّل را در درس ادیب حاضر شوم. بسیاری طلبهها مرا مسخره میکردند که طلبهای که شرح لمعه و قوانین میخواند، مطوّل خواندنش چه معنی دارد؟ اما من با نگاه دیگری این بار به درس مطول ادیب میرفتم. در تابستانها مقامات حریری به ما درس میداد و علم عروض و قافیه.عروض را از روی کتابچهای که خود نوشته بود، به ما املا میکرد.می نوشتیم. بعد توضیح میداد و شعرها را تقطیع میکرد و در اوزان مختلف شعرهای گوناگون از حافظه شاهد میآورد. من تاریخ دقیق شروع درسهای مختلف او را یادداشت نکردهام. تنها در دفترچه درس عروض نوشتهام: کتاب گوهرنامه در علم عروض و قافیه در تاریخ 3/2/35 شروع شد به پاکنویس. چرکنویس در تاریخ شهریور 34 تحریر گردید، از نسخه اصل. و این نشان میدهد که در هنگام آموختن درس عروض من شانزده سال تمام داشتهام. دفتر یادداشت من با این عبارت شروع میشود: کتاب گوهرنامه در علم عروض و قافیه از تألیفات حضرت بندگان حجة الحق استادنا الأعظم آقای ادیب نیشابوری دام ظلّه العالی و این عبارتی بوده است که آن مرحوم خود بر ما املا کرده است! یکی از سنتهای قریب چهل سال معلمی من در دانشگاه تهران ـ که همه دانشجویان آن را به نیکی میشناسند ـ این است که هرگز یادداشت وکتاب به سر کلاس نمیبرم و تمام اتکای من به حافظه است. وقتی که بخواهم مثنوی یا شاهنامه یا خاقانی درس بدهم ـ یعنی متن تدریس کنم ـ مثل مرحوم ادیب کتاب یکی از دانشجویان را میگیرم و درس را شروع میکنم. این شیوه را از ادیب آموختم. استاد بدیعالزمان فروزانفر نیز همین شیوه را داشت. وقتی وارد اتاق مدرس میشدیم و همه مینشستند، مرحوم ادیب میگفت: کتاب بدهید! یکی از طلبهها که در همان حلقه اول نزدیک به استاد نشسته بود کتابش را میداد و خود از روی کتاب طلبه کناریاش گوش میداد. ادیب میپرسید:کجا بودیم؟ میگفتیم: مثلاً در صفحه فلان و آغاز فلان عبارت یا باب یا فصل. ادیب کتاب را میگشود و نگاهی به صفحه میانداخت و کتاب را میبست و انگشتش را لای صفحه نگه میداشت و از حافظه، تقریباً، تمامی آن صفحه را درس میگفت و گاه دراین فاصله نگاهی به صفحه میانداخت و عبارات را تقریر میکرد. در روزگاری که من به درس مطوّل او میرفتم، معروف بود که بیست یا سی دوره مطوّل را ـ تا آن روزگار ـ از آغاز تا پایان درس گفته بود. به همین دلیل تقریباً نیازی به کتاب نداشت. محبوبترین درسش و از لحاظ قیمت ثبت نام، گرانترین درسش همان مطول بود، در میان درسهایی که در طول سال میداد. اما در میان درسهای تابستانیاش مقامات حریری از همه گرانتر بود. حال شما تصور میکنید چه مقدار پول برای مطول میگرفت؟ همین مطولی که ازهمه گرانتر بود، فقط 3 تومان؛ یعنی سی ریال بود در ماه. سیوطی و مغنی و حاشیه از این هم ارزانتر بود. با این همه طلبههای مشتاقی بودند که از پرداختن همین مبلغ ناچیز هم عاجز بودند. این بود که آنها در پشت در مدرس و در راهرو مدرس میایستادند و گوش میدادند و از درس او بهره میبردند؛ زیرا استطاعت پرداخت همان دو تومان و سه تومان را نداشتند! مَدرس ادیب، اتاقی بود چهارگوشه، تقریباً 5 متر در 6 متر، که یک در ورودی داشت از راهروی که میرسید به طبقه دوم و پنجرهای هم به بیرون داشت، به طرف بست پایین خیابان برای تهویه و روشنی. دیگر هیچ دریچه و روزنهای وجود نداشت. به همین دلیل، صبح اول وقت، هنگامی که میآمد و قفل در مدرس را میگشود، میرفت و پنجره را باز میکرد تا هوای اتاق کاملاً عوض شود و هوای مرده راکد از فضای مدرس بیرون برود. گاهی بعضی از طلبهها برای اینکه جایی نزدیکتر به استاد پیدا کنند، هجوم میآوردند و ادیب میگفت:صبر کنید. اجازه ورود نمیداد، تا هوای اتاق کاملاً عوض شود. سپس میگفت: بیائید. درس را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز میکرد و پارهای از متن را میخواند و شروع میکرد به تفسیر عبارات. در خلال این یک ساعت ـ که مثلاً درس مطول بود ـ از شعر فارسی و عربی آنقدر میخواند که مایه حیرت بود؛ یعنی به تناسب مباحث کتاب و شواهدی که در متن مطول بود، از شعر عرب و گاه شعر فارسی نمونههای بسیاری میآورد و ما غالباً مینوشتیم. در بسیاری موارد، قبل از اینکه درس را آغاز کند و با عبارات مصنف،سطر به سطر، حرکت کند، میگفت:بنویسید. و این اختصاص به درس مطول او داشت که صبح اول وقت آغاز میشد. این بنویسید ادیب یکی از ممتازترین وجوه درس او بود. بسیاری از شاهکارهای متنبی و ابو العلاء و دیگر کلاسیکهای ادب عرب را بر ما املا میکرد و بیت به بیت آنها را تفسیر میکرد و تمام اینها غالباً ازحافظهاش بود. تنها قصاید معرّی و متنبی و بزرگان ادب عرب نبود که ادیب بر ما املا میکرد، بسیاری از شعرهای فرخی و منوچهری و مسعود سعد را نیز میخواند تا ما بنویسیم. درس مطول ادیب، خاصه، دایرةالمعارف ادب فارسی و ادب عربی، و بی هیچ اغراق نمونه درخشان درس ادبیات تطبیقی میان فارسی و عربی بود. در درس مقامات حریری نیز همین رفتار را داشت. گاه از شعرهای خویش نیز بر ما املا میکرد و ما مینوشتیم. من به هیچ روی به خودم اجازه ندادم هرگز که در باب شعر او، نگاهی انتقادی داشته باشم، بگذریم. به تناسب فضای درس، در کنار استشهاد به شعرهای قدما، گاه قطعهای یا بیتی از خویش نیز میخواند. خوب به یاد دارم که وقتی در درس مطول، در بحث از احوال مسند، شعر ابن راوندی زندیق را که به جای هو الذي ضمیر هذا الذي اسم ظاهر را آورده است و گفته است:
کم عاقلٍ عاقلٍ أعیَت مذاهِبُهُ
وجاهلٍ جاهلٍ تَلقاهُ مَرزوقا
هذا الذي تَركَ الأوهامَ حائِرةً
وصَیَّرَ العالِمَ النِحریرَ زِندیقا
میخواند، گفت و خواجه حافظ نیز فرموده است:
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس
و ما نیز گفتهایم:
این نیلگون فلک ز نخستین جفا کند
با اهل فضل گردش ریب و ریا کند
در مورد کلمات آخر مصراع دوم شک دارم. بعد از پنجاه و چند سال درست نمیدانم که همین جور خواند یا به جای ریب و ریا کلمه دیگری را آورد. حتماً در دیوان او، صورت اصلی این بیت محفوظ است. حلقه درس ادیب، بیش و کم نوعی جلسه بحث از ادبیات تطبیقی، یعنی جستجو در بدهبِستانهای فارسی و عربی، نیز بود که گاه به تناسب موضوع پیش میکشید. مثلاً در درس مقامات حریری، در همان اوایل کتاب وقتی حریری بیت معروف وأواء دمشقی:
فأمطرَت لؤلؤاً مِن نَرجِسٍ فَسَقَت
وَرداً وَعَضَّت علَی العنّابِ بِالبَردِ
را نقل میکند تا قهرمان داستانش، یعنی ابو زید سروجی نبوغ شعری خود را به رخ حاضران بکشد، ادیب بلافاصله میخواند: شبنم از نرگس فروبارید و گل را آب داد... که البته بیت بسیار مشهوری است و در کتب بدیع فارسی، متأخرین آن را به همین مناسبت نقل کردهاند. از شعر معاصران بیش از هر کسی از شعر ایرج، در مطاوی گفتارش، میتوانستی ببینی که با آن لحن خاص، مثلاً میخواند:
دو ذرعی مولوی را گندهتر کن
خودت را روضهخوانی معتبر کن
سر منبر امیران را دعا کن
به صدق ار نیست ممکن، با ریا کن
بگو از همت این والی ماست
که در این فصل پیدا میشود ماست
بگو از سعی این دانا وزیر است
که سالمتر غذا نان و پنیر است
تمام روضهخوانها بیسوادند
تو را این موهبت تنها ندادند
و از حکیم سوری، ابیاتی از این دست:
غیر از حلیم و روغن چیزی نمیپسندم
گر تو نمیپسندی، تغییر ده غذا را
با اینکه خود را از نسل اسکندر میشمرد و نسبت اسکندری هروی را درباره خویش همواره تکرار میکرد، وقتی قصیده بهار را میخواند:
آنگه که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک عمر کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
با شور و هیجان میخواند و بهار را میستود. در آن سالهای نوجوانی، در اوقات غیردرسی و فراغتهای شهرستانی آن ایام، به هرنوع کتابی سر میزدم. کتابخانه آستان قدس و بعدها کتابخانه مسجد گوهرشاد، برای من موهبتی بود. تمام نوشتههای سید احمد کسروی را خواندم. در یکی از مقالاتش کنایهای داشت به بهارکه مثلاً وقتی میرزا نصرالله بهار شروانی مهمان پدر تو بوده است و فوت شده است، تو شعرهای او را برداشتهای و به نام خودت کردهای وتخلص بهار را هم از او ربودهای! در عالم کودکی و نوجوانی این نکته را با هیجان بسیار به عنوان یک کشف بزرگ نزد ادیب بردم و نقل کردم و نظر او را در این باره جویا شدم. فرمود: بسیار خوب! قصیده فتح دهلی را ازچه کسی برداشته؟ جغد جنگ را از کجا آورده است؟بسم الله الرحمن الرحیم آغاز درس که حالتی کشیده داشت تا وقتی که میخواست به نقطه پایانی برسد و میگفت: که بس است دیگر! و درس پایان میگرفت. تمام لحظههای درس او دارای اسلوب بود؛ چه بسم اللهگفتن و چه که بس است دیگر گفتنش. او در خلال بحث، به تناسب درس و گاه به اسلوب تداعی معانی، حکایات تاریخی و داستانهایی از زندگی شاعران و ادیبان و پادشاهان و حکام نیز نقل میکرد. ادیب اطلاعات تاریخی بسیار خوبی داشت و در عرضه کردن این دانستهها، نوعی ذوق و مهارت ویژه نشان میداد. مثل اینکه آن صفحه مثلاً مطول با آن حکایت در ذهن او نوعی گرهخوردگی پیدا کرده بود. در طول درس اجازه پرسیدن نمیداد؛ اما قبل از شروع درس و پس از پایان آن، به یک یک پرسشها با حوصلهای شگرف پاسخ میداد. با لذتی تمام و وصفناشدنی، پاسخ را ارائه میکرد. هرگز ندیدم که به هنگام پاسخ، چهرهای خسته و بیحوصله داشته باشد. روزهای پنج شنبه، در راهرو مدرسه خیرات خان ـ که دو سوی آن سکوی طولانیی بود ـ مینشست و در آنجا نیز به پرسشهای طلاب پاسخ میداد. درست روبهروی در مدرسه، در طرف مقابل، یعنی سمت جنوبی بست، دکان بسیار کوچکی بود از آن مردی به نام صفرعلی که دکان صرافی او بود. در داخل دکان جایی برای هیچ کس جز شخص صفرعلی نبود؛ اما ادیب روی کرسیچهای که بر در دکان صرافی صفرعلی مینهادند، مینشست و چپق میکشید. در آنجا نیز به پرسشهای طلاب و مراجعانی که از جاهای مختلف میآمدند، پاسخ میداد. اگر آن دفترچههای ثبت نام در منزل مرحوم ادیب باقی مانده باشد، فهرست نام بسیاری از افاضل عصر ماست و نشان میدهد که هرکدام درچه سالهایی مستفیض از محضر او بودهاند. مرحوم ادیب شاگردان خودش را که از درس او فارغ التحصیل شده بودند و در عالم ادب و علم به جایی رسیده بودند، وقتی یاد میکرد، به عنوان اصحاب از ایشان یاد میکرد. صحبت هرکدام از ایشان که به میان میآمد، میفرمود:از اصحاب است. یعنی از شاگردان. از اصحاب مرحوم ادیب، که به قول قدما شریکان من در درس ادیب بودند یعنی همدرسان من و شمارشان در حدود بیست ـ سی تن بود، من امروز این نامها را به یاد میآورم که هرکدام در جایگاه علمی و فرهنگی برجستهای قرار دارند: حضرت آقای علی مقدادی (فرزند برومند مرحوم حاج شیخ حسینعلی نخودکی اصفهانی رضوان الله علیه)، استادمحمدرضا حکیمی، مرحوم آیت الله شیخ محمدرضا مهدوی دامغانی،استاد حجت خراسانی (= هاشمی مخملباف) که سالها بعد همان روش و اسلوب مرحوم ادیب را ادامه داد و شنیدهام که حوزه درسش بعد ازفوت مرحوم ادیب بهترین حوزه درس ادبیات عرب در سی ـ چهل سال اخیر است. دکتر درهمی (استاد پاتولوژی دانشکده پزشکی مشهد)، استاد دکتر ابوالقاسم امامی گرگانی استاد دانشکده الهیات تهران (مترجم قرآن و مصحح تجارب الأمم مسکویه و نیز مترجم همان کتاب)، زنده یاد دکتر سید محمدحسین روحانی شهری، مترجم برجسته فارسیگرای با تمایلات سیاسی ویژه. اینها از اصحاب مرحوم ادیب و همدرسان من بودند که امروز به یادشان میآورم. در دوره قبل از خودم کسانی را که از اصحاب ادیب شنیدهام و به یاد میآورم، عبارتند از: شهید آیت الله مرتضی مطهری و حضرت آیت الله العظمی سیستانی (مرجع مطلق و بلا منازع جهان تشیع در نجف اشرف) و استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی (استاد برجسته و بیمانند دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در سالهای قبل از انقلاب و استاد دانشگاه هاروارد در امروز)، استاد دکتر محمدجعفر جعفری لنگرودی (استاد برجسته دانشکده حقوق دانشگاه تهران و رئیس همان دانشکده در سالهای پس از انقلاب)، استاد دکتر مهدی محقق (استاد ممتاز دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و نیز استاد دانشگاه مکگیل کانادا). در نسل قبل از اینها نیز کسانی مانند استاد محمدتقی شریعتی مزینانی (پدر زندهیاد دکتر علی شریعتی) را به علم تفصیلی میدانم که ازاصحاب ادیب بوده است. بگذارید به نکتهای در این باب اشاره کنم. درسال 1338 شادروان استاد شریعتی از این بنده خواست که مقالهای تهیه کنم در باب خدمات مسلمانان به جهان علم. من که نه از علم کوچکترین اطلاعی داشتم و نه از تاریخ علم، امتثال امر آن عزیز را، رفتم به کتابخانه آستان قدس و چند کتاب فارسی و عربی دم دست را در باب تاریخ تمدن و تاریخ علم تورقی کردم و آن مقاله را تدوین کردم و در تالار دانشکده پزشکی دانشگاه مشهد، در مجلسی که به مناسبت بعثت حضرت رسول (ص) تشکیل شده بود، قبل از سخنرانی استاد شریعتی آن راخواندم. اولین باری بود که در جمع سخن میگفتم. با شرمندگی و ترس و لرز بسیار. آن مقاله را مرحوم فخرالدین حجازی گرفت و در شماره اول مجله آستان قدس چاپ کرد. بعدها در جاهای مختلف آن مقاله نقل شد و استاد محمدرضا حکیمی هم در کتاب دانش مسلمین خود با نگاه عنایت و لطف بدان مقاله نگریستهاند. بگذریم. مقاله در مجله آستان قدس نشر یافت. چندی بعد که به دیدار مرحوم ادیب رفتم، دیدم قدری با من سرسنگین است؛ تعجب کردم و نگران شدم. معلوم شد از اینکه من مرحوم استاد شریعتی را در آن یادداشت استاد علامه خوانده بودم، سخت دلگیر است. سرانجام پرده از دلگیری خود برگرفت که: این کسی که تو او را استاد علامه خواندهای، شاگرد من است و...العود أحمد رجوعی کردم به درس مطول او و این را سعادتی میدانم. بعضی مباحث صور خیال و موسیقی شعر از لحظههای درس مطول و مقامات حریری ادیب در ذهن من شکل گرفته است. در یادداشت آغاز کتاب صور خیال در 1349 نوشتهام:
اینک خوشتر است که سخن خویش را با سپاسگزاری و یاد نیک از یک یک استادان بزرگواری که در طول تحصیل در مدارس علوم اسلامی خراسان و دانشکده ادبیات مشهد و دانشگاه تهران، در زمینه مباحث این کتاب از محضرشان بهرهمند بودهام، به پایان رسانم؛ به ویژه شادروان استاد بدیعالزمان فروزانفر (استاد دوره دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران) و جناب آقای محمدتقی ادیب نیشابوری (استاد یگانه ادبیات عرب و بلاغت اسلامی در حوزه علمی خراسان) و استاد دانشمند بزرگوار جناب آقای دکتر پرویز ناتل خانلری (استاد دوره دکتری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران)...
و هم اینجا یادآور میشوم که وقتی ادیب ابیات خاتمه قصیده بیمانند بدیعیه سید علی خان مدنی شیرازی ـ صاحب أنوار الربیع ـ رابه شاهد حسن ختام، درفصل بدیع مطول میخواند و ابیاتی از بدیعیه خودش را و بدیعیههای دیگران را نیز این بیت سید علی خان بعد از پنجاه و چند سال هنوز در گوش من طنینانداز است که:
تاریخُ خَتمي لأنوارِ الرَبیعِ أتی
طِیبُ الخِتامِ فَیا طوبی لِمُختتمِ
و به طورغریزی بسیاری از چشماندازهای کتاب موسیقی شعر درذهن من جرقه میزد. همین الآن هم که این بیت را نوشتم، صدای ادیب را با تمام وجودم احساس میکنم. موسیقی/ T[ ت]/ در تاریخ / ختم / اتی /طیب / الختام و طوبی / و مختتم را چنان مشخص و کشیده و ممتاز ادا میکرد که من در ضمیر خود به جستجوی مفاهیم دیگری از صنایع بدیعی میرفتم که با مصطلحات تفتازانی و سکاکی قابل توضیح نبود. همینها، سالها و سالها بعد مباحثی از کتاب موسیقی شعر را در ذهن من آفرید.همچنان که فصل مقایسه ایماژهای شعر شاعران عرب و شاعران فارسی در صور خیال نوعی الهام از شیوه تدریس ادیب در درس مطول و مقامات حریری بود. و هم اینجا یادآور شوم که وقتی شعر ابن راوندی را میخواند، چنان بر کلمات عاقلٍ عاقلٍ و جاهلٍ جاهلٍ تکیه میکرد که من از همان زمان به فکر افتادم که این چه نوع کاربردی است؟ بعدها متوجه شدم که ابن راوندی تحت تأثیر زبان فارسی بوده است و در عربی این گونه تکرار وجود ندارد. سالها پس از آن در کتاب سبکشناسی نیز فصلی دراز دامن در این باره نوشتم. ادیب خود در این باره چیزی به من نگفت؛ یعنی من از او نپرسیدم. سالها بعد به تأثیر طنین صدای ادیب، متوجه شدم که این یک فرم ایرانی و فارسی است که در هیچ زبان دیگری وجود ندارد؛ از جمله در انگلیسی و آلمانی، تا آنجا که من میدانم. حال که بحث به اینجا کشید، این را بگویم و بگذرم که شعر زندیق زنده در کتاب هزاره دوم آهوی کوهی، جرقههای آغازیاش از سر درس ادیب و طرز خواندن او، در ذهن من شکل گرفته بود تا سالها و سالها بعد سروده شد. من از او دقتهای شگرفی در مشترکات ادب فارسی و عربی دیدم که جای نقل آن در اینجا نیست. برای نمونه یک روز که از او معنی این شعرکسائی را پرسیدم:
گل نعمتی ست هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریمتر شود اندر نعیم گل
بعد از توضیح معنی بیت، یادآور شد که میان کلمه مردم و کریمرابطهای وجود دارد که نوعی ایهام میآفریند. بعد توضیح داد که: مردمعلاوه بر معنی رایج آن که خلایق است، مردم چشم را نیز به یاد میآورد و کریم / کریمه در عربی نیز به معنی مردمک چشم است و بلافاصله عبارت حریری را از مقامه برقعیدیه خواند که ثمّ فتح کریمتیه و رأرأ بتوأمیه و در دنبال آن حدیثی را که از رسول (ص) نقل کرد که: من أحبَّ کریمتیه لم یطالع بعدَ العصر هرکه مردمک چشم خویش را دوست دارد، در شامگاه و بعد از عصر به مطالعه نپردازد. لطف شعر کسائی با این توضیح ادیب چند برابر شد که مردم کریمترشود چه ایهام درخشانی دارد. من این گونه دقتها را در حلقه درس او بسیار دیدم و اعم اغلب شاگردانش از این گونه ظرافتهای سخن او غالباً محروم بودند. آنها همان ظاهر عبارت سیوطی و مغنی و مطوّل را، که ادیب توضیح میداد، طالب بودند و لاغیر. حتی گاه از اینکه چند دقیقهای درسش از معیار هر روزه طولانیتر شده است، احساس خستگی میکردند! مرحوم ادیب در آن سالها کمتر به حرم حضرت رضا میرفت و درعرف مردم مشهد آن سالها، کسی که روزی دو بار، یا دست کم هفتهای دوسه بار به حرم نمیرفت، در ایمانش تردید میکردند! اما مرحوم ادیب را عقیده بر این بود که این گونه تکراری شدن زیارت، آن حضور قلب را از ما میگیرد. همان چیزی که صورتگرایان روسی و ساختگرایان چک آن را اتوماتیزه شدن میگویند؛ یعنی باید در برخورد با هر پدیدهای ـ خواه هنری و خواه دینی ـ ما از آن حضور قلب لازم برخوردار باشیم و لقلقه لسان و تکرارهای فارغ از معنی، هیچ لطفی ندارد. به همین دلیل به یادمی آورم که در یکی از شعرهایش گفته بود: بر در ایشان رو معروفوار؛ یعنی با همان خلوص و حضور قلبی که معروف کرخی در محضر امام رضا علیه السلام داشته است. هرگز از او نشنیدم که دست ارادت به پیری داده باشد؛ ولی از مطاوی گفتار و رفتارش ارادتی ویژه به شاه نعمتالله ولی را استنباط کرده بودم ودر یکی از شعرهایش گفته بود (و این را به شاهد یکی از اوزان عروضی دردرس عروض از او شنیدم): شیخی حقیقت اسرار، ماهی نهان در ماهان و در آثار منظوم او، آنها که بر ما املا میکرد، نشانههای دیگری هم از این گونه سلوک روحانی آشکارا بود. مرحوم ادیب در ولایت اهل بیت بسیار خالص و شدید التأثر بود. خوب به یاد میآورم که در درس مطول وقتی به رجز منسوب به امام علی بن ابی طالب که فرموده است:
أنا الذي سَمَّتني أمّي حَیدَرَه
ضَرغامُ آجامٍ وَلَیثٌ قَسوَرَه
در بحث از احوال مسندٌ إلیه میرسید، و ایراد تفتازانی را به ساختار نحوی آن مطرح میکرد که مثلاً باید گفته میشد:سمّته أمّه، نه سمتني أمّي، میگفت: ای تفتازانی! تو از گوشه بیابان تفتازان خراسان رفتهای و قواعدی از ادب عرب را آموختهای؛ اگر خودت اینجا نیستی، روح تو حاضر است، بشنو و بدان که حد چون تویی نیست که بر کسی نکته بگیری که مظهر بلاغت زبان عرب است و بعد از قرآن کریم شیواترین کلام را در زبان عرب آفریده است. و در این گفتار صدایش میلرزید و چشمانش در اشک غوطهور میشد. یا وقتی که شعر صاحب بن عبّاد را میخواند:
قالَت تحبُّ مُعاویَه؟
قُلتُ اسکُتي یا زانیَه
[أأُحِبُّه] أحبُّ مَن
شَتَمَ الوَصيَّ عَلانیَه؟
فَعلی یَزید لَعنة
وَعلی أبیه ثَمانیَه
چشمانش از اشک لبریز میشد... و از شعرهای او که در مدیح امام علی بن ابیطالب سروده بود و بر ما املا میکرد، این مصراعها را از یک مخمس او به یاد دارم:
... تا آن که دلم بنده دربار علی شد
تا بنده انوار مقام ازلی شد
مَحرم به حریم حرم لم یزلی شد
بر انجم و افلاک شد او آمر و سلطان
یک روز که وارد مدرسه شدم، برخلاف همیشه، دیدم مرحوم ادیب برافروخته و مضطرب، در همان راهرو مدرسه روی سکوی راهرو، نشسته است و با لحنی خشمگین و درمانده میگوید: ... من این وجوه را برای سفر حج ذخیره کرده بودم... معلوم شد که کسانی در شب قبل از روی پشت بام مدرسه، رفته بودند آجرهای سقف را کنده بودند و با طناب وارد اتاق ادیب شده بودند ومبالغی پول را که ادیب در لای اوراق کتابهای خود گذاشته بود، برداشته بودند. احتمالاً این افراد از پشت در اتاق در روزهای قبل دیده بودند که او پولها را در لای اوراق کتابها میگذارد. معلوم نشد که چه کسانی این جنایت را مرتکب شده بودند؛ ولی قطعاً از بیرون مدرسه نیامده بودند. همه جور طلبه داشتیم! ادیب در تمامی معارف قدیم مدعی اطلاع بود. حتی از علوم غریبه هم گاه سخنی میگفت و اشارتی داشت. در یکی از شعرهایش که بر ما املا میکرد، مصراعی بود در این حدود که: دارای طلسماتم و اسرار غریبم.این که این گونه علوم را از جمله طب و نجوم و امثال آن را از چه استادانی آموخته بود، خودش چیزی به من نگفت و من هم جرأت این که از او بپرسم، نداشتم. تصور میکنم در این گونه معارف SelfـTaught بود، مثل اکثر افاضل عصر ما! ادیب در بعضی مسائل درسی و یا در تعیین جایگاه یک کتاب، گاه عقاید عجیبی داشت. وقتی طلبهها به او میگفتند کدام چاپ المنجدبهتر است که ما بدان مراجعه کنیم، میگفت: فقط طبع نهم؛ با اینکه چاپهای گستردهتر و بهتری از این کتاب نشر یافته بود؛ ولی او همچنان اصرار داشت که المنجدطبع نهم و لاغیر. حکمت این پافشاری را هرگز درنیافتم؛ ولی وقتی میخواستم یک دوره ابن خلکان بخرم، پرسیدم که: کدام چاپ آن بهتر است؟ با قاطعیت فرمود: فقط چاپ سنگی تهران. با اینکه چاپهای متعدد از این کتاب در دست بود که بر دست علمای بزرگعربیت تصحیح شده بود، او همچنان بر چاپ سنگی تهران اصرار میورزید. البته حکمت آن را بعدها دانستم: یکی حواشی بسیار مفید مرحوم فرهاد میرزای قاجار بود که از علمای بزرگ نسل خودش بوده است و دیگر صحت ضبط کلمات که در عمل با آن روبهرو شدم. حتی در چاپ علمی و انتقادی استاد احسان عباس غلطهایی وجود دارد که در چاپ سنگی ایران دیده نمیشود. بنابراین تشخیص ادیب در این باره از روی بصیرت و اجتهاد بود. دوره دو جلدی وفیات الأعیان چاپ سنگی را که در تاریخ 24 ربیع الثانی سنه سبع و سبعین و ثلاثمائه و الف به مبلغ هفتاد تومان خریدهام و این به توصیه مرحوم ادیب بوده است، در میان کتابهای من بسیار عزیز است.
استادان ادیب
استادان او بعد از شیخ عبدالجواد ادیب نیشابوری (متوفی ششم خرداد 1304 شمسی) یعنی ادیب اول، همان شاعر برجسته نیمه اول قرن چهاردهم هجری عبارت بودند از: مرحوم آقابزرگ حکیم (آقابزرگ شهیدی) و مرحوم شیخ اسدالله یزدی (مدرس برجسته حکمت و دارای تجارب عرفانی بسیار ممتاز و مدفون در کوه سنگی مشهد) نام این دواستاد او را من از مرحوم پدرم که شاگرد این دو بزرگ بود، شنیده بودم؛ یعنی خود مرحوم ادیب از آقابزرگ حکیم و شیخ اسدالله یزدی، تا آنجا که به یاد میآورم، به عنوان استادان خودش چیزی برای من نگفت؛ ولی از مرحوم پدرم شنیدم که ادیب هم محضر درس آن دو بزرگ را درک کرده بوده است؛ یعنی با مرحوم پدرم در درس این دو استاد، همدوره وهمدرس بوده است. به دلیل آموختههایی که از طب قدیم داشت، مراجعات پزشکی هم به او میشد؛ یعنی وقتی در سکوی مدخل ورودی مدرسه خیرات خان مینشست، در کنار طلابی که برای رفع اشکال درس روز قبل به او مراجعه میکردند، افرادی نیز برای معالجه بیماریهای خود نزد او میآمدند و او هم با دادن داروهای گیاهی از نوع گل زوفا و سکنگور و سیه دانه آنها را معالجه میکرد و غذایی را که غالباً به بیماران توصیه میکرد و خوب به یاد دارم، نخودآب بود. با اصرار این که هرچه بیشتر نخود را خوببجوشانند. به دلیل همین آشنایی مقدماتی و خودآموخته با طب قدیم، هیچ گونه اعتقادی به طب جدید و مراجعه به دکترها نداشت! تنها پزشکی که با ادیب حشر داشت مرحوم دکتر شیخ حسن خان عاملی بود که از مشاهیراطبای شهر ما بود، پدر آقای ناصر عاملی شاعر خراسانی حفظه الله. مرحوم دکتر شیخ حسن خان کتابخانه بسیار خوبی داشت مشتمل بر کتب ادب و تاریخ و دیگر شاخههای معارف غیر طبی. همین آگاهی از طب قدیم و عدم اعتقاد به طب جدید، یک بار هم مایه گرفتاری مرحوم ادیب شده بود. گویا در انگشت ایشان زخمی پدید آمده بود و با داروهای گیاهی، و با تشخیصهای خودش معالجه نشده بود. از مرحوم دکتر سعیدهدایتی ـ استاد برجسته چشم پزشکی دانشگاه مشهد و از دوستان انجمن ادبی خراسان که یکی از نیکان این عصر بود ـ شنیدم که گفت: دیروز در بیمارستان بودم (احتمالاً بیمارستان شاهرضا)؛ دیدم مردی آمده است ومیگوید: من ادیب نیشابوری، مدرس آستان قدس رضوی، این دست مرا چه کسی باید معالجه کند؟ مرحوم دکتر هدایتی که از ما، بارها و بارها فضایل ادیب را شنیده بودو غیاباً به او ارادتی یافته بود، باورش نشده بود که این شخص واقعاً ادیب نیشابوری است. حتی فکر کرده بود که دروغ میگوید و قصدش سوءاستفاده از نام ادیب است. با بی اعتنایی گفته بود: آشیخ، برو بنشین تا نوبتت شود! تعبیری در این حدود. بعداً که این واقعه را نقل کرد و من به او توضیح دادم که آن شخص به راستی ادیب نیشابوری بوده است، مرحوم دکتر سعید هدایتی خیلی اظهار شرمندگی و تأسف کرد. خداوند هر دوشان را غریق رحمت بیپایان خویش کناد! این دکتر سعید هدایتی که سرانجامی دردناک یافت و بر اثر تصادف اتومبیل سالها و سالها در گوشه بیمارستانی که خودش به یاری دوستانش برای فقرا ساخته بودند و به نام دارالشفای حضرت موسی بن جعفر(ع)بود ، در خیابان تهران، در همان بیمارستان تا آخر عمر بستری بود و از کمر و از نخاع فلج شده بود. من و نعمت آزرم کتاب شعر امروز خراسان رابه همین دکتر سعید هدایتی تقدیم کردهایم. در سالهایی که من دیگر در تماس با ایشان نبودم، حدود سال 1340به بعد گویا آخرین باری که مرحوم سید جلالالدین طهرانی نایب التولیه آستان قدس رضوی شده بود، از مرحوم ادیب ـ که با یکدیگر در درس ادیب اول گویا همدوره و همدرس بوده اند ـ خواستار شده بود که به جای تدریس در مدرس خودش، یعنی در اتاق سردر مدرسه خیرات خان، حوزه درسش را به رواق شیخ بهائی در حرم انتقال دهد و عنوان مدرس آستان قدس رضوی را بپذیرد. ایشان هم پذیرفته بود و از این تاریخ به بعد جلسات درس ایشان در رواق مرحوم شیخ بهائی تشکیل میشد. و دیگر از طلاب برای حق التدریس وجهی قبول نمیکرد. هر وقت به مشهد مشرف میشدم، برای دستبوسی به خدمتش میرفتم و ایشان در مکاتباتش که چند نامه آن را به یادگار نگه داشتهام با عنواننورچشمی آقا رضای شفیعی با چه لطف و محبتی از من یاد میکرد؛ درست مانند یکی از فرزندانش. دریغا که به هنگام درگذشت ایشان درسال 1355 من در دانشگاه پرینستون بودم و نتوانستم خود را به ایران برسانم و در مراسم ترحیم آن بزرگ حاضر شوم. پیش از آن هروقت به مشهد مشرف میشدم، یکی از نخستین وظایف شرعی خودم را دستبوسی ایشان و زیارت ایشان میدانستم. از احوال تهران و استادان تهران که میپرسید (با اینکه با علامه بی نظیر و نادره دهر بدیعالزمان فروزانفر محشور بودم) برای شادی خاطر او و سپاس از زحماتی که برای من کشیده بود، این بیت متنبی را در پاسخش میخواندم که:
قواصد کافور توارك غیرة
ومن قصد البحر استقلّ السواقیا
و این بیت نابغه ذبیانی را:
فإنّكَ شَمسٌ وَالملوكُ کَواکِبُ
إذا طَلعَت لَم یَبدُ منهُنَّ کَوکبُ
که هم در درس مطول و مبحث تشبیه مجمل از خودش آموخته بودم واو احساس نوعی شادمانی میکرد از این حقشناسی من. مرحوم ادیب به سال 1310 قمری / 1276 شمسی در خیرآباد نیشابور متولد شده بود. نام پدرش، اگر درست به یادم مانده باشد، مرحوم شیخ اسدالله بوده است. این شیخ اسدالله مقیم خیرآباد نیشابور و با کدکن مرتبط بوده است. همسر مرحوم ادیب دختر دخترعمه پدرم و از اهالی کدکن بود چنان که پیش از این یاد کردم. به یاد میآورم که مرحوم ادیب در نسب خودش عنوان اسکندری هروی را در درس عروض و در مقدمه رساله کوچک عروضی خودش بر ما املا میکرد محمدتقی ادیب راموزبهاور و با عنوان اسکندری هروی. از خصایص آن بزرگ بود که میخواست تا شاگردانش او را با عنوان حجة الحق استاد اعظم ادیب راموز بهاور بشناسند و ثبت کنند و ما نیز به همین صورت در دفاتر یادداشت خود ثبت میکردیم. این نوع سلیقه او حاصل انزوای بیش از حد او بود. جز افراد بسیارنزدیک خویشاوندش ـ مثل خانواده ما ـ و چند تن انگشتشمار با هیچ کس رفت و آمد و حشر و نشر نداشت. فقط با شاگردانش، آن هم در همان حلقه درس و در مدرس خویش، با هیچ کسی آمیزش نداشت. از آنها که میتوانم به یاد آورم و بگویم که با آنها حشر داشت (غیر از افراد خویشاوندش)، یکی مرحوم دکتر شیخ حسن خان عاملی (متوفی 1332شمسی) بود، دیگری مرحوم حاج شیخ مرتضای عیدگاهی بود. دیگری مرحوم ولایی (کتابشناس برجسته کتابخانه آستان قدس رضوی) ومرحوم ریاضی، مولف کتاب دانشوران خراسان و شاید چند تن دیگر که علی التحقیق عددشان به شمار انگشتان دو دست نمیرسید. به دلیل همین انزوا بود که ادبای رسمی مشهد ـ آنها که بیرون حوزه طلبگی بودند ـ امثال مرحوم فرخ و گلشن آزادی و دیگران به او نگاه مثبتی نداشتند. عبارتی که مرحوم گلشن آزادی در کتاب صد سال شعرخراسان در حق مرحوم ادیب نوشته است، قدری بی انصافی است. از مرحوم ادیب شنیدم که در سالهای تأسیس انجمن ادبی در خراسان، گویا مرحوم فرخ و یا نصرت منشی باشی ـ که بر فرخ تقدم سنی داشت و عملاً رئیس انجمن ادبی بود ـ از مرحوم ادیب دعوت کرده بودند که عضویت انجمن را بپذیرد و در جلسات آن حاضر شود، او فرموده بود:اگر شما هفتهای یک ساعت جلسة الأدب دارید، من هرروز و هر ساعت جلسة الأدب دارم.مرکب شیطانی است! و هرگز سوار ماشین نشد. اگر ضرورتی پیش میآمد، از درشکه استفاده میکرد. تا من در مشهد بودم، یعنی تا بهار سال 1344 یعنی حدود ده سال قبل از فوتش، نشنیدم که او راضی شده باشد که سوار ماشین شود.ماشین مرکب شیطانی بود. همین گونه تلقی از حیات، در نوع سلیقه شعری او هم اثر گذاشته بود که من به هیچ روی به خودم اجازه نمیدهم که در آن وادی نظری انتقادی داشته باشم. ادیب برای من عزیز است وقدسی، و در امور قدسی نگاه انتقادی و تاریخی نمیتوان داشت. همین انزوای بیش از حد سبب شده بود که نمیدانم روی چه مقدماتی، او را یک بار در مجلس سلام شاه در حرم مطهر حضرت رضا (ع) حاضر کرده بودند. چه جوری توی جلد او رفته بودند و او را بدانجا کشانده بودند؟ نمیدانم. ادیب اهل این گونه کارها و جاهطلبیها نبود. احتمالاً به عنوان اینکه شما حالا مدرس آستان قدس رضوی هستید و... و مثلاً این گونه تلقینات او را بدانجا کشانده بودند. گویا وقتی که شاه از برابر حاضران میگذشته بود، مرحوم ادیب شروع کرده بود به خواندن قصیده معروف ابومنصور ثعالبی که بیت اول آن جزء شواهد مطول است در بحث تقدیم مسند بر مسندٌ إلیه، از جهت تفأل:
سَعدَت بغُرَّةِ وَجهِكَ الأیّامُ
وَتَزَیَّنَت بِلِقاءِكَ الأعوامُ
وَتَرَفَّعَت بِكَ فِي المَعالي هِمَّةٌ
تَعیا بِها مِن دونِها الأوهامُ...
و پیش خودش فکر کرده بود که او در جایگاه ابو منصور ثعالبی است و شاه هم در جایگاه سلطان محمود غزنوی، بعد از فتح سیستان و زرنج وحالا شاه ـ که یک بیت شعر فارسی در حافظهاش نداشت و اصلاً به ادبیات و هنر سر سوزنی علاقهمند نبود ـ محو زیبائی این قصیده عربی میشود و دستور میدهد که دهان انشادکننده شعر را پر از جواهر کنند! این را از باب ایجاد فضای تاریخی گفتم، وگرنه ادیب با سلطنت فقر خویش از این حرفها بینیاز بود. شاه که احتمالاً ذهنش در آن لحظه مشغول یکی از مسائل اوپک یا به یاد یکی از دهها معشوقه داخلی و خارجی خودش بود، (خاطرات علم دیده شود) بی اعتنا رد شده بود و پرسیده بودکه:این آشیخ چه میگوید؟! من ادیب را فقط از چشمانداز یک معلم، یک استاد و مدرس ادبیات عرب مینگرم و او را در کار خود در اوج میبینم. جز این هم از او نباید توقع داشت؛ نه به شعرش کاری دارم و نه به تألیفاتش. شاید نشر شعرها وآثارش چیزی برمقام او نیفزاید. یک نکته را هم در باب دیوان جمال الدین محمد بن عبد الرزّاق ـ که به نام او چاپ شده است ـ هم اینجا یادآور شوم تا آنها که در حق او به دیده انتقادی مینگرند، از این بابت خلع سلاح شوند. مرحوم ادیب بارها وبارها به من فرمود که:من در چاپ دیوان جمال عبدالرزاق هیچ دخالتی نداشتم. کتابفروشی ـ که الآن اسمش را به یاد ندارم و روی کتاب اسمش ثبت شده است ـ میخواسته است دیوان جمال را چاپ کند و نسخهای به خط مرحوم عبرت نایینی را به چاپ سپرده بوده است، از مرحوم ادیب خواسته بود که تقریظ مانندی دراین باره بنویسد و او هم چند سطری نوشته بود و ناشر هم رفته بود بخش مربوط به جمال عبدالرزاق از کتاب سخن و سخنوران استاد فروزانفر را در دنبال یادداشت ایشان گذاشته بود. هر کس از کنه ماجرا بی خبر باشد، خیال میکند که مرحوم ادیب عبارات استاد فروزانفر را انتحال کرده است! حال آنکه روح او از این کار، به کلی، بی خبر بوده است و عملاً در برابر کاری انجام شده قرار گرفته بود. هیچ وسیلهای برای تکذیب نداشت. تنها به ما که شاگردانش بودیم، به طورشفاهی این سخن را میگفت. تمام این یادداشت ستایشنامه آن بزرگ است. بگذارید در پایان دهه اول قرن بیست و یکم قدری هم با آن استاد بزرگ برخورد انتقادی داشته باشیم. همین انزوای عجیب و استغراق در کتابهایی معین و محدود، و عدم تماس با دیگران و حتی نوعی قبول نداشتن دیگران، سبب شده بودکه او تصوری بسیار عجیب از فرهنگ بشری داشته باشد، حتی در همان رشته خودش که تحقیق در متون معینی از قبیل سیوطی و مغنی و مقامات حریری و مطول بود. به فلسفه و ریاضیدانی و طب و نجومش کاری ندارم. او نمیدانست که در هر گوشه نحو و صرف و فقه اللغه زبان و تاریخ ادبیات عرب، امروز چه محققان بزرگی در دانشگاههای اروپا وجود دارند و حتی از اینکه در مصر و لبنان و عراق و سوریه و حتی هند، چه دانشمندان بزرگی هستند که دامنه تخصص و اطلاعاتشان تا به کجاهاست؟ شاید اسم عبدالعزیز المیمنی یا محمد کرد علی یا محمود تیمور پاشا را از نسل قبل از خودش نشنیده بود و اگر شنیده بود، از دامنه کارهای ایشان آگاهی نداشت. آخرین و جدیدترین اطلاعات برای او دراین زمینهها، تاریخ آداب اللغة جرجی زیدان بود و طبع نهمالمنجد. در این جهان ساده و روستائیاش، نوعی گرفتاری مرد نحوی و کشتیبانمثنوی را داشت. بعضی از علاقهمندان او که اصرار بر نشر آثار او دارند، امروز گرفتار چنین تصوری هستند و غافلند از اینکه امتیاز او، در معلمی و تدریس همان کتابها، در فضای مشهد و ایران آن سالها بوده است و جدیتی که در تربیت شاگردان خود داشته است ولاغیر. قوت غالب مردم کشور ما همیشه شایعه بوده و ستون فقرات تاریخ ما را ـ بعد از روزگار رازی و بیرونی به ویژه بعد از مغول ـ حجّیت ظنهمیشه شکل داده است. در زمانی که ما مستفید از محضر آن بزرگ بودیم، شایعات عجیبی در پیرامون او وجود داشت که مثلاً بارها او را برایریاست دانشگاه الأزهر دعوت کردهاند و او نپذیرفته. یا برای تدریس ادبیات عرب در دانشگاه قاهره. طلبههای سادهلوحی که این گونه شایعات را دامن میزدند، چه تصوری از او و چه تصوری از ریاستالأزهر یا دانشگاه قاهره داشتند؟ حتی بعضی از همان آدمها، شایعه نوعی کرامات را هم برای ایشان دامن میزدند. به قرینه صارفه الأزهرو دانشگاه قاهره، آن کرامات هم قابل درک است. امیدوارم آیندگان و اکنونیان به ویژه فرزندان برومند آن بزرگ حمل بر ناسپاسی نکنند. من از روح بزرگ آن استاد بیمانند عذر میخواهم که چنین جسارتی را مرتکب شدم و حقیقتی را که روزی باید روشن شود، با خوانندگان این یادداشت در میان نهادم. باز هم تکرار میکنم که او معلمی دلسوز و بر کار خود مسلط و جدی بود و در پرورش نسلهای پیدرپی فاضلان حوزه و دانشگاه بزرگترین سهم را در عصر خود و در رشته خودداشت. چه کرامتی از این بالاتر؟ آن هم در مملکتی که هیچ کس در کارخود جدی نیست و به گفته فروغ فرخزاد مملکت ای بابا ولش کن!است، یعنی مرز پرگهر! تا قوت غالب ما ایرانیان شایعه است و ستون فقرات فرهنگ ما را حجیت ظن تشکیل میدهد، روز به روز از این هم ناتوانتر میشویم و گرفتار شایعههای بزرگتر و خطرناکتر. سرانجام باید روزی، جلو این گونه تابوپروریها گرفته شود و صبحدم رئالیته از شب تاریخی و تخیلی ما، طلوع کند. تمام رسانههای این مملکت درخدمت دامن زدن بهحجّیت ظن و شایعهپروریاند و این برای نسلهای آینده بسیار خطرناک است. از حشیش و تریاک و هروئین و شیشه و گراس هم خطرناکتر است. خط و تألیفات و شعر او را نباید معیار فضل او قرار داد. او را باید از منظر یک مدرس بینظیر متون ادبیات عرب، در نظام آموزشی قدیم، بررسی کرد. در چنان چشماندازی بیهمانند بود. اگر کسی امروز بخواهد از روی کلیله و دمنه یا گلستانی که مرحوم میرزا عبدالعظیم خان قریب نشر داده است، درباره مقام شامخ و والای او در حوزه تعلیم و تربیت نسلهای مختلف قرن بیستم ایران داوری کند، اشتباه کرده است. همچنان که کسی نقاشیهای ملک الشعراء بهار را معیار نقد شعر او قرار دهد یابه اخوان ثالث و فروغ و شاملو و سایه از روی مدرک تحصیلیشان بخواهد نمره شاعری بدهد. مرحوم ادیب در دوره رضا شاه، در دبیرستان معقول و منقول یاچیزی به نام دانشکده معقول و منقول که در مشهد تأسیس شده بود،تدریس میکرده است. نخستین دیدارهایی که از او در سراچه کمالی به خاطر دارم و من در آن هنگام 4 ـ 5 ساله بودم، او را معمم به یاد نمیآورم. لباسی که در منزل میپوشید شلواری بود که به جای کمربند، دوبند اریب قیقاچ از روی شانه او رد میشد، به جای کمربند یا بند شلوار. شاید در دوره رضا شاه عمامه را به کناری نهاده بود و بعدها در سالهای بعد ازشهریور، مثل بسیاری از طلاب و علما، دوباره لباس روحانی به تن کرده بود. این قدر بر من مسلم است که او در آن سالها نوعی همکاری با وزارت فرهنگ داشت و شاید در بعضی از دبیرستانها، مثلاً دبیرستان فردوسی مشهد، در خیابان پل فردوس، از متفرعات خیابان تهران، تدریس میکرد. بعدها، این کار را رها کرد و به همان تدریس در مدرسه خیرات خان قناعت ورزید. ادیب در کار تدریس خود بسیار منظم بود. سر ساعت درسش را شروع میکرد و برای هر درسی حدود یک ساعت تا یک ساعت و ربع وقت صرف میکرد، در این یک ساعت یا یک ساعت و ربع یک صفحه وگاه کمی بیشتر از مطول را ـ از روی چاپ عبدالرحیم یا محمدکاظم ـ با دقتی حیرتآور درس میداد؛ به گونهای که اگر کسی با هوش و حافظه متوسط، نیمی از حواسش را به درس میداد، هیچ ابهام و پرسشی برایش باقی نمیماند تا چه رسد به آنها که هوش و حافظهای نیرومند داشتند و سراپا گوش بودند و تقریرات استاد را یادداشت میکردند. من به دلیل اتکای بیش از حد به حافظهام، به اختصار تقریرات استاد را برای خودم مینوشتم؛ در حدی که از روی آن مختصر، کل گفتار استاد را بتوانم به یاد بیاورم؛ اما بودند کسانی که تمام جزئیات گفتار ادیب را ـ باتمام دقایق و حکایات و حتی شوخیها و طنزهایش ـ یادداشت میکردند، و در میان همدرسان من، آقای هاشمی مخملباف (یعنی حجة الحق ابو معین امروز) تمام فرمایشات ادیب را تندنویسی میکرد و حتی در منزل آنها را پاکنویس میکرد و روز بعد با پرسیدن از دیگران کم وکسری یادداشتهایش را تکمیل میکرد. آقای هاشمی مخملباف دفترهایی داشت بیاضی مثل طومارهای نوحهخوانان، که عطف کوچک ولی صفحات نسبتاً درازی داشت با جلدهای چرمی. اگر آقای هاشمی آن دفترها را نگه داشته باشد، سند بسیار ارزشمندی است از شیوه تدریس مرحوم ادیب، نوع حاشیه رفتنها و فوائد جنبی هر درسش، شعرهای فارسی و عربییی که میخواند و نوع مثالهایی که برای تقریر مطلب داشت و این مثالها نوعی کلیشه بود. بار دوم که به درس مطول او رفتم، متوجه شدم که در هرصفحه یا فصل، کجا عیناً همان حکایت یا مثل را نقل میکرد. این عیب کار او نبود، بلکه ورزیدگی او را در تقریر درس نشان میداد که برای هرنکتهای، فرم ویژهای از بیان را آماده داشت. درس ادیب تعطیلبردار نبود. میگفت: اگر من بخواهم مثل اینها (منظورش علمای حوزه بود) به هر بهانهای درسم را تعطیل کنم، باید اصلاً درس نگویم. چون یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر بوده و در طول سال، هر روزی وفات چند تا از اینهاست! جز همان تاسوعا و عاشورا و چند تعطیل اساسی، مثل ایام نوروز، تعطیل دیگری را قبول نداشت. درمیان برف و باران و یخبندان، به هر زحمتی بود، سر وقت خود را به مدرسه میرسانید. همین امر هم سبب شد که در یکی از این زمستانهای سرد و یخبندان مشهد، وقتی میآمده بود برای درس، افتاده بود و پایش شکسته بود. مدتها خانهنشین شده بود. من در آن ایام دیگر در تهران بودم و این گونه صحنهها از زندگی او را ندیدم. تمام سال در حال تدریس بود. درسهای تابستانیاش عبارت بود از تدریس معلقات سبع، مقامات حریری، عروض و قافیه و در طول سال هم سیوطی، مغنی، حاشیه، مطول و شرح نظام. در دورهای که من سعادت شاگردی او را داشتم، شرح نظام گفتن او را ندیدم و به یاد نمیآورم؛ اما گویا برای طلبههای نسل قبل از من شرح نظام هم تدریس میکرده بود. ادیب با هیچ کس از علمای حوزه ارتباط نداشت؛ مثلاً با مرحوم حاج سید یونس اردبیلی یا مرحوم حاج میرزا احمد کفایی یا مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی یا مرحوم آیت الله میلانی و دیگر بزرگان حوزه. از تشتتی که در نمازهای جماعت مسجد گوهرشاد وجود داشت و گاه در یک شبستان دو امام به نماز میایستادند تا طرفدارانشان به آنها اقتداکنند و این با وحدت کلمه مسلمانی تناسبی نداشت، بسیار دلگیر بود. از شعرهای ادیب ـ که برما املا کرده و من در حافظه دارم ـ یک مثنوی است که سراسر آن انتقاد از همین گونه عالمان جاهطلبی است که وحدت اسلامی را، با تمایلات شخصی خود، پایمال میکنند:
آب نجف خورده و فائق شده
حجة الاسلام خلایق شده
یک ورق آورده پر از صاف و دُرد
تا به وجوهات زند دستبرد
مفتی اعظم، ملک الآکلین
داده بدو منصب و جاهی چنین
کیست که داند ز تمام انام
یک ره و یک مسجد و پانصد امام!
باز هم این دسته ز هم بدترند
درصدد آهوی یکدیگرند
خودش توضیح میداد که آهو در اینجا به دو معنی است: عیب ونیز همان حیوانی که در صحرا صید میشود. بیش از این حافظهام مدد نکرد تا شعری را که متجاوز از پنجاه و پنج سال قبل از املای او به خاطر سپرده بودم، اکنون به تمامی به یاد آورم.